مثنوی معنوی/حکایت آن امیر کی غلام را گفت
ظاهر
بود امیری خوش دلی میبارهای | کهف هر مخمور و هر بیچارهای | |||||
مشفقی مسکیننوازی عادلی | جوهری زربخششی دریادلی | |||||
شاه مردان و امیرالممنین | راهبان و رازدان و دوستبین | |||||
دور عیسی بود و ایام مسیح | خلق دلدار و کمآزار و ملیح | |||||
آمدش مهمان بناگاهان شبی | هم امیری جنس او خوشمذهبی | |||||
باده میبایستشان در نظم حال | باده بود آن وقت ماذون و حلال | |||||
بادهشان کم بود و گفتا ای غلام | رو سبو پر کن به ما آور مدام | |||||
از فلان راهب که دارد خمر خاص | تا ز خاص و عام یابد جان خلاص | |||||
جرعهای زان جام راهب آن کند | که هزاران جره و خمدان کند | |||||
اندر آن می مایهی پنهانی است | آنچنان که اندر عبا سلطانی است | |||||
تو بدلق پارهپاره کم نگر | که سیه کردند از بیرون زر | |||||
از برای چشم بد مردود شد | وز برون آن لعل دودآلود شد | |||||
گنج و گوهر کی میان خانههاست | گنجها پیوسته در ویرانههاست | |||||
گنج آدم چون بویران بد دفین | گشت طینش چشمبند آن لعین | |||||
او نظر میکرد در طین سست سست | جان همیگفتش که طینم سد تست | |||||
دو سبو بستد غلام و خوش دوید | در زمان در دیر رهبانان رسید | |||||
زر بداد و بادهی چون زر خرید | سنگ داد و در عوض گوهر خرید | |||||
بادهای که آن بر سر شاهان جهد | تاج زر بر تارک ساقی نهد | |||||
فتنهها و شورها انگیخته | بندگان و خسروان آمیخته | |||||
استخوانها رفته جمله جان شده | تخت و تخته آن زمان یکسان شده | |||||
وقت هشیاری چو آب و روغنند | وقت مستی همچو جان اندر تنند | |||||
چون هریسه گشته آنجا فرق نیست | نیست فرقی کاندر آنجا غرق نیست | |||||
این چنین باده همیبرد آن غلام | سوی قصر آن امیر نیکنام | |||||
پیشش آمد زاهدی غم دیدهای | خشک مغزی در بلا پیچیدهای | |||||
تن ز آتشهای دل بگداخته | خانه از غیر خدا پرداخته | |||||
گوشمال محنت بیزینهار | داغها بر داغها چندین هزار | |||||
دیده هر ساعت دلش در اجتهاد | روز و شب چفسیده او بر اجتهاد | |||||
سال و مه در خون و خاک آمیخته | صبر و حلمش نیمشب بگریخته | |||||
گفت زاهد در سبوها چیست آن | گفت باده گفت آن کیست آن | |||||
گفت آن آن فلان میر اجل | گفت طالب را چنین باشد عمل | |||||
طالب یزدان و آنگه عیش و نوش | بادهی شیطان و آنگه نیم هوش | |||||
هوش تو بی می چنین پژمرده است | هوشها باید بر آن هوش تو بست | |||||
تا چه باشد هوش تو هنگام سکر | ای چو مرغی گشته صید دام سکر |