مثنوی معنوی/حکایت آن اعرابی کی سگ او از گرسنگی میمرد
ظاهر
آن سگی میمرد و گریان آن عرب | اشک میبارید و میگفت ای کرب | |||||
سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست | نوحه و زاری تو از بهر کیست | |||||
گفت در ملکم سگی بد نیکخو | نک همیمیرد میان راه او | |||||
روز صیادم بد و شب پاسبان | تیزچشم و صیدگیر و دزدران | |||||
گفت رنجش چیست زخمی خورده است | گفت جوع الکلب زارش کرده است | |||||
گفت صبری کن برین رنج و حرض | صابران را فضل حق بخشد عوض | |||||
بعد از آن گفتش کای سالار حر | چیست اندر دستت این انبان پر | |||||
گفت نان و زاد و لوت دوش من | میکشانم بهر تقویت بدن | |||||
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد | گفت تا این حد ندارم مهر و داد | |||||
دست ناید بیدرم در راه نان | لیک هست آب دو دیده رایگان | |||||
گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک | که لب نان پیش تو بهتر ز اشک | |||||
اشک خونست و به غم آبی شده | مینیرزد خاک خون بیهده | |||||
کل خود را خوار کرد او چون بلیس | پارهی این کل نباشد جز خسیس | |||||
من غلام آنک نفروشد وجود | جز بدان سلطان با افضال و جود | |||||
چون بگرید آسمان گریان شود | چون بنالد چرخ یا رب خوان شود | |||||
من غلام آن مس همتپرست | کو به غیر کیمیا نارد شکست | |||||
دست اشکسته برآور در دعا | سوی اشکسته پرد فضل خدا | |||||
گر رهایی بایدت زین چاه تنگ | ای برادر رو بر آذر بیدرنگ | |||||
مکر حق را بین و مکر خود بهل | ای ز مکرش مکر مکاران خجل | |||||
چونک مکرت شد فنای مکر رب | برگشایی یک کمینی بوالعجب | |||||
که کمینهی آن کمین باشد بقا | تا ابد اندر عروج و ارتقا |