مثنوی معنوی/حکایت
ظاهر
| خانهای نو ساخت روزی نو مرید | پیر آمد خانهی او را بدید | |||||
| گفت شیخ آن نو مرید خویش را | امتحان کرد آن نکو اندیش را | |||||
| روزن از بهر چه کردی ای رفیق | گفت تا نور اندر آید زین طریق | |||||
| گفت آن فرعست این باید نیاز | تا ازین ره بشنوی بانگ نماز | |||||
| بایزید اندر سفر جستی بسی | تا بیابد خضر وقت خود کسی | |||||
| دید پیری با قدی همچون هلال | دید در وی فر و گفتار رجال | |||||
| دیده نابینا و دل چون آفتاب | همچو پیلی دیده هندستان به خواب | |||||
| چشم بسته خفته بیند صد طرب | چون گشاید آن نبیند ای عجب | |||||
| بس عجب در خواب روشن میشود | دل درون خواب روزن میشود | |||||
| آنک بیدارست و بیند خواب خوش | عارفست او خاک او در دیدهکش | |||||
| پیش او بنشست و میپرسید حال | یافتش درویش و هم صاحبعیال | |||||
| گفت عزم تو کجا ای بایزید | رخت غربت را کجا خواهی کشید | |||||
| گفت قصد کعبه دارم از پگه | گفت هین با خود چه داری زاد ره | |||||
| گفت دارم از درم نقره دویست | نک ببسته سخت بر گوشهی ردیست | |||||
| گفت طوفی کن بگردم هفت بار | وین نکوتر از طواف حج شمار | |||||
| و آن درمها پیش من نه ای جواد | دان که حج کردی و حاصل شد مراد | |||||
| عمره کردی عمر باقی یافتی | صاف گشتی بر صفا بشتافتی | |||||
| حق آن حقی که جانت دیده است | که مرا بر بیت خود بگزیده است | |||||
| کعبه هرچندی که خانهی بر اوست | خلقت من نیز خانهی سر اوست | |||||
| تا بکرد آن خانه را در وی نرفت | واندرین خانه بجز آن حی نرفت | |||||
| چون مرا دیدی خدا را دیدهای | گرد کعبهی صدق بر گردیدهای | |||||
| خدمت من طاعت و حمد خداست | تا نپنداری که حق از من جداست | |||||
| چشم نیکو باز کن در من نگر | تا ببینی نور حق اندر بشر | |||||
| بایزید آن نکتهها را هوش داشت | همچو زرین حلقهاش در گوش داشت | |||||
| آمد از وی بایزید اندر مزید | منتهی در منتها آخر رسید | |||||