مثنوی معنوی/حمله بردن سگ بر کور گدا
ظاهر
یک سگی در کوی بر کور گدا | حمله میآورد چون شیر وغا | |||||
سگ کند آهنگ درویشان بخشم | در کشد مه خاک درویشان بچشم | |||||
کور عاجز شد ز بانگ و بیم سگ | اندر آمد کور در تعظیم سگ | |||||
کای امیر صید و ای شیر شکار | دست دست تست دست از من بدار | |||||
کز ضرورت دم خر را آن حکیم | کرد تعظیم و لقب دادش کریم | |||||
گفت او هم از ضرورت کای اسد | از چو من لاغر شکارت چه رسد | |||||
گور میگیرند یارانت به دشت | کور میگیری تو در کوچه بگشت | |||||
گور میجویند یارانت بصید | کور میجویی تو در کوچه بکید | |||||
آن سگ عالم شکار گور کرد | وین سگ بیمایه قصد کور کرد | |||||
علم چون آموخت سگ رست از ضلال | میکند در بیشهها صید حلال | |||||
سگ چو عالم گشت شد چالاک زحف | سگ چو عارف گشت شد اصحاب کهف | |||||
سگ شناسا شد که میر صید کیست | ای خدا آن نور اشناسنده چیست | |||||
کور نشناسد نه از بی چشمی است | بلک این زانست کز جهلست مست | |||||
نیست خود بیچشمتر کور از زمین | این زمین از فضل حق شد خصم بین | |||||
نور موسی دید و موسی را نواخت | خسف قارون کرد و قارون را شناخت | |||||
رجف کرد اندر هلاک هر دعی | فهم کرد از حق که یاارض ابلعی | |||||
خاک و آب و باد و نار با شرر | بیخبر با ما و با حق با خبر | |||||
ما بعکس آن ز غیر حق خبیر | بیخبر از حق و از چندین نذیر | |||||
لاجرم اشفقن منها جملهشان | کند شد ز آمیز حیوان حملهشان | |||||
گفت بیزاریم جمله زین حیات | کو بود با خلق حی با حق موات | |||||
چون بماند از خلق گردد او یتیم | انس حق را قلب میباید سلیم | |||||
چون ز کوری دزد دزدد کالهای | میکند آن کور عمیا نالهای | |||||
تا نگوید دزد او را کان منم | کز تو دزدیدم که دزد پر فنم | |||||
کی شناسد کور دزد خویش را | چون ندارد نور چشم و آن ضیا | |||||
چون بگوید هم بگیر او را تو سخت | تا بگوید او علامتهای رخت | |||||
پس جهاد اکبر آمد عصر دزد | تا بگوید که چه برد آن زن بمزد | |||||
اولا دزدید کحل دیدهات | چون ستانی باز یابی تبصرت | |||||
کالهی حکمت که گم کردهی دلست | پیش اهل دل یقین آن حاصلست | |||||
کوردل با جان و با سمع و بصر | مینداند دزد شیطان را ز اثر | |||||
ز اهل دل جو از جماد آن را مجو | که جماد آمد خلایق پیش او | |||||
مشورت جوینده آمد نزد او | کای اب کودک شده رازی بگو | |||||
گفت رو زین حلقه کین در باز نیست | باز گرد امروز روز راز نیست | |||||
گر مکان را ره بدی در لامکان | همچو شیخان بودمی من بر دکان |