مثنوی معنوی/جواب گفتن عاشق عاذلان را وتهدید کنندگان را
ظاهر
گفت من مستسقیم آبم کشد | گرچه میدانم که هم آبم کشد | |||||
هیچ مستقسقی بنگریزد ز آب | گر دو صد بارش کند مات و خراب | |||||
گر بیاماسد مرا دست و شکم | عشق آب از من نخواهد گشت کم | |||||
گویم آنگه که بپرسند از بطون | کاشکی بحرم روان بودی درون | |||||
خیک اشکم گو بدر از موج آب | گر بمیرم هست مرگم مستطاب | |||||
من بهر جایی که بینم آب جو | رشکم آید بودمی من جای او | |||||
دست چون دف و شکم همچون دهل | طبل عشق آب میکوبم چو گل | |||||
گر بریزد خونم آن روح الامین | جرعه جرعه خون خورم همچون زمین | |||||
چون زمین وچون جنین خونخوارهام | تا که عاشق گشتهام این کارهام | |||||
شب همیجوشم در آتش همچو دیگ | روز تا شب خون خورم مانند ریگ | |||||
من پشیمانم که مکر انگیختم | از مراد خشم او بگریختم | |||||
گو بران بر جان مستم خشم خویش | عید قربان اوست و عاشق گاومیش | |||||
گاو اگر خسپد وگر چیزی خورد | بهر عید و ذبح او میپرورد | |||||
گاو موسی دان مرا جان دادهای | جزو جزوم حشر هر آزادهای | |||||
گاو موسی بود قربان گشتهای | کمترین جزوش حیات کشتهای | |||||
برجهید آن کشته ز آسیبش ز جا | در خطاب اضربوه بعضها | |||||
یا کرامی اذبحوا هذا البقر | ان اردتم حشر ارواح النظر | |||||
از جمادی مردم و نامی شدم | وز نما مردم به حیوان برزدم | |||||
مردم از حیوانی و آدم شدم | پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم | |||||
حملهی دیگر بمیرم از بشر | تا بر آرم از ملایک پر و سر | |||||
وز ملک هم بایدم جستن ز جو | کل شیء هالک الا وجهه | |||||
بار دیگر از ملک قربان شوم | آنچ اندر وهم ناید آن شوم | |||||
پس عدم گردم عدم چون ارغنون | گویدم که انا الیه راجعون | |||||
مرگ دان آنک اتفاق امتست | کاب حیوانی نهان در ظلمتست | |||||
همچو نیلوفر برو زین طرف جو | همچو مستسقی حریص و مرگجو | |||||
مرگ او آبست و او جویای آب | میخورد والله اعلم بالصواب | |||||
ای فسرده عاشق ننگین نمد | کو ز بیم جان ز جانان میرمد | |||||
سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان | صد هزاران جان نگر دستکزنان | |||||
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز | آب را از جوی کی باشد گریز | |||||
آب کوزه چون در آب جو شود | محو گردد در وی و جو او شود | |||||
وصف او فانی شد و ذاتش بقا | زین سپس نه کم شود نه بدلقا | |||||
خویش را بر نخل او آویختم | عذر آن را که ازو بگریختم |