مثنوی معنوی/جواب گفتن روبه خر را ۱
ظاهر
گفت روبه صاف ما را درد نیست | لیک تخییلات وهمی خورد نیست | |||||
این همه وهم توست ای سادهدل | ورنه بر تو نه غشی دارم نه غل | |||||
از خیال زشت خود منگر به من | بر محبان از چه داری س ظن | |||||
ظن نیکو بر بر اخوان صفا | گرچه آید ظاهرا زیشان جفا | |||||
این خیال و وهم بد چون شد پدید | صد هزاران یار را از هم برید | |||||
مشفقی گر کرد جور و امتحان | عقل باید که نباشد بدگمان | |||||
خصاه من بدرگ نبودم زشتاسم | آنک دیدی بد نبد بود آن طلسم | |||||
ور بدی بد آن سگالش قدرا | عفو فرمایند یاران زان خطا | |||||
عالم وهم و خیال طمع و بیم | هست رهرو را یکی سدی عظیم | |||||
نقشهای این خیال نقشبند | چون خلیلی را که که بد شد گزند | |||||
گفت هذا ربی ابراهیم راد | چونک اندر عالم وهم اوفتاد | |||||
ذکر کوکب را چنین تاویل گفت | آن کسی که گوهر تاویل سفت | |||||
عالم وهم و خیال چشمبند | آنچنان که را ز جای خویش کند | |||||
تا که هذا ربی آمد قال او | خربط و خر را چه باشد حال او | |||||
غرق گشته عقلهای چون جبال | در بحار وهم و گرداب خیال | |||||
کوهها را هست زین طوفان فضوح | کو امانی جز که در کشتی نوح | |||||
زین خیال رهزن راه یقین | گشت هفتاد و دو ملت اهل دین | |||||
مرد ایقان رست از وهم و خیال | موی ابرو را نمیگوید هلال | |||||
وآنک نور عمرش نبود سند | موی ابروی کژی راهش زند | |||||
صد هزاران کشتی با هول و سهم | تخته تخته گشته در دریای وهم | |||||
کمترین فرعون چست فیلسوف | ماه او در برج وهمی در خسوف | |||||
کس نداند روسپیزن کیست آن | وانک داند نیستش بر خود گمان | |||||
چون ترا وهم تو دارد خیرهسر | از چه گردی گرد وهم آن دگر | |||||
عاجزم من از منی خویشتن | چه نشستی پر منی تو پیش من | |||||
بیمن و مایی همیجویم به جان | تا شوم من گوی آن خوش صولجان | |||||
هر که بیمن شد همه منها خود اوست | دوست جمله شد چو خود را نیست دوست | |||||
آینه بینقش شد یابد بها | زانک شد حاکی جمله نقشها |