مثنوی معنوی/جواب گفتن انبیا طعن ایشان را و مثل زدن ایشان را
ظاهر
| ای دریغا که دوا در رنجتان | گشت زهر قهر جان آهنجتان | |||||
| ظلمت افزود این چراغ آن چشم را | چون خدا بگماشت پردهی خشم را | |||||
| چه رئیسی جست خواهیم از شما | که ریاستمان فزونست از سما | |||||
| چه شرف یابد ز کشتی بحر در | خاصه کشتیی ز سرگین گشته پر | |||||
| ای دریغ آن دیدهی کور و کبود | آفتابی اندرو ذره نمود | |||||
| ز آدمی که بود بی مثل و ندید | دیده ابلیس جز طینی ندید | |||||
| چشم دیوانه بهارش دی نمود | زان طرف جنبید کو را خانه بود | |||||
| ای بسا دولت که آید گاه گاه | پیش بیدولت بگردد او ز راه | |||||
| ای بسا معشوق کاید ناشناخت | پیش بدبختی نداند عشق باخت | |||||
| این غلطده دیده را حرمان ماست | وین مقلب قلب را س القضاست | |||||
| چون بت سنگین شما را قبله شد | لعنت و کوری شما را ظله شد | |||||
| چون بشاید سنگتان انباز حق | چون نشاید عقل و جان همراز حق | |||||
| پشهی مرده هما را شد شریک | چون نشاید زنده همراز ملیک | |||||
| یا مگر مرده تراشیدهی شماست | پشهی زنده تراشیدهی خداست | |||||
| عاشق خویشید و صنعتکرد خویش | دم ماران را سر مارست کیش | |||||
| نه در آن دم دولتی و نعمتی | نه در آن سر راحتی و لذتی | |||||
| گرد سر گردان بود آن دم مار | لایقاند و درخورند آن هر دو یار | |||||
| آنچنان گوید حکیم غزنوی | در الهینامه گر خوش بشنوی | |||||
| کم فضولی کن تو در حکم قدر | درخور آمد شخص خر با گوش خر | |||||
| شد مناسب عضوها و ابدانها | شد مناسب وصفها با جانها | |||||
| وصف هر جانی تناسب باشدش | بی گمان با جان که حق بتراشدش | |||||
| چون صفت با جان قرین کردست او | پس مناسب دانش همچون چشم و رو | |||||
| شد مناسب وصفها در خوب و زشت | شد مناسب حرفها که حق نبشت | |||||
| دیده و دل هست بین اصبعین | چون قلم در دست کاتب ای حسین | |||||
| اصبع لطفست و قهر و در میان | کلک دل با قبض و بسطی زین بنان | |||||
| ای قلم بنگر گر اجلالیستی | که میان اصبعین کیستی | |||||
| جمله قصد و جنبشت زین اصبعست | فرق تو بر چار راه مجمعست | |||||
| این حروف حالهات از نسخ اوست | عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست | |||||
| جز نیاز و جز تضرع راه نیست | زین تقلب هر قلم آگاه نیست | |||||
| این قلم داند ولی بر قدر خود | قدر خود پیدا کند در نیک و بد | |||||
| آنچ در خرگوش و پیل آویختند | تا ازل را با حیل آمیختند | |||||