مثنوی معنوی/جواب قاضی سال صوفی را و قصهی ترک و درزی را مثل آوردن
گفت قاضی بس تهیرو صوفیی | خالی از فطنت چو کاف کوفیی | |||||
تو بنشنیدی که آن پر قند لب | غدر خیاطان همیگفتی به شب | |||||
خلق را در دزدی آن طایفه | مینمود افسانههای سالفه | |||||
قصهی پارهربایی در برین | می حکایت کرد او با آن و این | |||||
در سمر میخواند دزدینامهای | گرد او جمع آمده هنگامهای | |||||
مستمع چون یافت جاذب زان وفود | جمله اجزااش حکایت گشته بود |