مثنوی معنوی/جواب دهری کی منکر الوهیت است و عالم را قدیم میگوید
ظاهر
دی یکی میگفت عالم حادثست | فانیست این چرخ و حقش وارثست | |||||
فلسفیی گفت چون دانی حدوث | حادثی ابر چون داند غیوث | |||||
ذرهای خود نیستی از انقلاب | تو چه میدانی حدوث آفتاب | |||||
کرمکی کاندر حدث باشد دفین | کی بداند آخر و بدو زمین | |||||
این به تقلید از پدر بشنیدهای | از حماقت اندرین پیچیدهای | |||||
چیست برهان بر حدوث این بگو | ورنه خامش کن فزون گویی مجو | |||||
گفت دیدم اندرین بحث عمیق | بحث میکردند روزی دو فریق | |||||
در جدال و در خصام و در ستوه | گشت هنگامه بر آن دو کس گروه | |||||
من به سوی جمع هنگامه شدم | اطلاع از حال ایشان بستدم | |||||
آن یکی میگفت گردون فانیست | بیگمانی این بنا را بانیست | |||||
وان دگر گفت این قدیم و بی کیست | نیستش بانی و یا بانی ویست | |||||
گفت منکر گشتهای خلاق را | روز و شب آرنده و رزاق را | |||||
گفت بی برهان نخواهم من شنید | آنچ گولی آن به تقلیدی گزید | |||||
هین بیاور حجت و برهان که من | نشنوم بی حجت این را در زمن | |||||
گفت حجت در درون جانمست | در درون جان نهان برهانمست | |||||
تو نمیبینی هلال از ضعف چشم | من همی بینم مکن بر من تو خشم | |||||
گفت و گو بسیار گشت و خلق گیج | در سر و پایان این چرخ پسیج | |||||
گفت یارا در درونم حجتیست | بر حدوث آسمانم آیتیست | |||||
من یقین دارم نشانش آن بود | مر یقیندان را که در آتش رود | |||||
در زبان میناید آن حجت بدان | همچو حال سر عشق عاشقان | |||||
نیست پیدا سر گفت و گوی من | جز که زردی و نزاری روی من | |||||
اشک و خون بر رخ روانه میدود | حجت حسن و جمالش میشود | |||||
گفت من اینها ندانم حجتی | که بود در پیش عامه آیتی | |||||
گفت چون قلبی و نقدی دم زنند | که تو قلبی من تکویم ارجمند | |||||
هست آتش امتحان آخرین | کاندر آتش در فتند این دو قرین | |||||
عام و خاص از حالشان عالم شوند | از گمان و شک سوی ایقان روند | |||||
آب و آتش آمد ای جان امتحان | نقد و قلبی را که آن باشد نهان | |||||
تا من و تو هر دو در آتش رویم | حجت باقی حیرانان شویم | |||||
تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم | که من و تو این کره را آیتیم | |||||
همچنان کردند و در آتش شدند | هر دو خود را بر تف آتش زدند | |||||
از خدا گوینده مرد مدعی | رست و سوزید اندر آتش آن دعی | |||||
از مذن بشنو این اعلام را | کوری افزونروان خام را | |||||
که نسوزیدست این نام از اجل | کش مسمی صدر بودست و اجل | |||||
صد هزاران زین رهان اندر قران | بر دریده پردههای منکران | |||||
چون گرو بستند غالب شد صواب | در دوام و معجزات و در جواب | |||||
فهم کردم کانک دم زد از سبق | وز حدوث چرخ پیروزست و حق | |||||
حجت منکر هماره زردرو | یک نشان بر صدق آن انکار کو | |||||
یک مناره در ثنای منکران | کو درین عالم که تا باشد نشان | |||||
منبری کو که بر آنجا مخبری | یاد آرد روزگار منکری | |||||
روی دینار و درم از نامشان | تا قیامت میدهد زین حق نشان | |||||
سکهی شاهان همی گردد دگر | سکهی احمد ببین تا مستقر | |||||
بر رخ نقره و یا روی زری | وا نما بر سکه نام منکری | |||||
خود مگیر این معجز چون آفتاب | صد زبان بین نام او امالکتاب | |||||
زهره نی کس را که یک حرفی از آن | یا بدزدد یا فزاید در بیان | |||||
یار غالب شو که تا غالب شوی | یار مغلوبان مشو هین ای غوی | |||||
حجت منکر همین آمد که من | غیر این ظاهر نمیبینم وطن | |||||
هیچ نندیشد که هر جا ظاهریست | آن ز حکمتهای پنهان مخبریست | |||||
فایدهی هر ظاهری خود باطنیست | همچو نفع اندر دواها کامنست |