مثنوی معنوی/جزع ناکردن شیخی بر مرگ فرزندان خود
ظاهر
بود شیخی رهنمایی پیش ازین | آسمانی شمع بر روی زمین | |||||
چون پیمبر درمیان امتان | در گشای روضهی دار الجنان | |||||
گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش | چون نبی باشد میان قوم خویش | |||||
یک صباحی گفتش اهل بیت او | سختدل چونی بگو ای نیکخو | |||||
ماز مرگ و هجر فرزندان تو | نوحه میداریم با پشت دوتو | |||||
تو نمیگریی نمیزاری چرا | یا که رحمت نیست در دل ای کیا | |||||
چون ترا رحمی نباشد در درون | پس چه اومیدستمان از تو کنون | |||||
ما باومید تویم این پیشوا | که بنگذاری توما را در فنا | |||||
چون بیارایند روز حشر تخت | خود شفیع ما توی آن روز سخت | |||||
درچنان روز و شب بیزینهار | ما به اکرام تویم اومیدوار | |||||
دست ما و دامن تست آن زمان | که نماند هیچ مجرم را امان | |||||
گفت پیغامبر که روز رستخیز | کی گذارم مجرمان را اشکریز | |||||
من شفیع عاصیان باشم بجان | تا رهانمشان ز اشکنجهی گران | |||||
عاصیان واهل کبایر را بجهد | وا رهانم از عتاب نقض عهد | |||||
صالحان امتم خود فارغاند | از شفاعتهای من روز گزند | |||||
بلک ایشان را شفاعتها بود | گفتشان چون حکم نافذ میرود | |||||
هیچ وازر وزر غیری بر نداشت | من نیم وازر خدایم بر فراشت | |||||
آنک بی وزرست شیخست ای جوان | در قبول حق چواندر کف کمان | |||||
شیخ کی بود پیر یعنی مو سپید | معنی این مو بدان ای کژ امید | |||||
هست آن موی سیه هستی او | تا ز هستیاش نماند تای مو | |||||
چونک هستیاش نماند پیر اوست | گر سیهمو باشد او یا خود دوموست | |||||
هست آن موی سیه وصف بشر | نیست آن مو موی ریش و موی سر | |||||
عیسی اندر مهد بر دارد نفیر | که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر | |||||
گر رهید از بعض اوصاف بشر | شیخ نبود کهل باشد ای پسر | |||||
چون یکی موی سیه کان وصف ماست | نیست بر وی شیخ و مقبول خداست | |||||
چون بود مویش سپید ار با خودست | او نه پیرست و نه خاص ایزدست | |||||
ور سر مویی ز وصفش باقیست | او نه از عرش است او آفاقیست |