مثنوی معنوی/توزیع کردن پایمرد در جملهی شهر تبریز
ظاهر
واقعهی آن وام او مشهور شد | پای مرد از درد او رنجور شد | |||||
از پی توزیع گرد شهر گشت | از طمع میگفت هر جا سرگذشت | |||||
هیچ ناورد از ره کدیه به دست | غیر صد دینار آن کدیهپرست | |||||
پای مرد آمد بدو دستش گرفت | شد بگور آن کریم بس شگفت | |||||
گفت چون توفیق یابد بندهای | که کند مهمانی فرخندهای | |||||
مال خود ایثار راه او کند | جاه خود ایثار جاه او کند | |||||
شکر او شکر خدا باشد یقین | چون به احسان کرد توفیقش قرین | |||||
ترک شکرش ترک شکر حق بود | حق او لا شک به حق ملحق بود | |||||
شکر میکن مر خدا را در نعم | نیز میکن شکر و ذکر خواجه هم | |||||
رحمت مادر اگر چه از خداست | خدمت او هم فریضهست و سزاست | |||||
زین سبب فرمود حق صلوا علیه | که محمد بود محتال الیه | |||||
در قیامت بنده را گوید خدا | هین چه کردی آنچ دادم من ترا | |||||
گوید ای رب شکر تو کردم به جان | چون ز تو بود اصل آن روزی و نان | |||||
گویدش حق نه نکردی شکر من | چون نکردی شکر آن اکرامفن | |||||
بر کریمی کردهای ظلم و ستم | نه ز دست او رسیدت نعمتم | |||||
چون به گور آن ولینعمت رسید | گشت گریان زار و آمد در نشید | |||||
گفت ای پشت و پناه هر نبیل | مرتجی و غوث ابناء السبیل | |||||
ای غم ارزاق ما بر خاطرت | ای چو رزق عام احسان و برت | |||||
ای فقیران را عشیره و والدین | در خراج و خرج و در ایفاء دین | |||||
ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر | داده و تحفه سوی دوران مطر | |||||
پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب | رونق هر قصر و گنج هر خراب | |||||
ای در ابرویت ندیده کس گره | ای چو میکاییل راد و رزقده | |||||
ای دلت پیوسته با دریای غیب | ای به قاف مکرمت عنقای غیب | |||||
یاد ناورده که از مالم چه رفت | سقف قصد همتت هرگز نکفت | |||||
ای من و صد همچو من در ماه و سال | مر ترا چون نسل تو گشته عیال | |||||
نقد ما و جنس ما و رخت ما | نام ما و فخر ما و بخت ما | |||||
تو نمردی ناز و بخت ما بمرد | عیش ما و رزق مستوفی بمرد | |||||
واحد کالالف در رزم و کرم | صد چو حاتم گاه ایثار نعم | |||||
حاتم ار مرده به مرده میدهد | گردگانهای شمرده میدهد | |||||
تو حیاتی میدهی در هر نفس | کز نفیسی مینگنجد در نفس | |||||
تو حیاتی میدهی بس پایدار | نقد زر بیکساد و بیشمار | |||||
وارثی نا بوده یک خوی ترا | ای فلک سجده کنان کوی ترا | |||||
خلق را از گرگ غم لطفت شبان | چون کلیم الله شبان مهربان | |||||
گوسفندی از کلیم الله گریخت | پای موسی آبله شد نعل ریخت | |||||
در پی او تا به شب در جست و جو | وان رمه غایب شده از چشم او | |||||
گوسفند از ماندگی شد سست و ماند | پس کلیم الله گرد از وی فشاند | |||||
کف همیمالید بر پشت و سرش | مینواخت از مهر همچون مادرش | |||||
نیم ذره طیرگی و خشم نی | غیر مهر و رحم و آب چشم نی | |||||
گفت گیرم بر منت رحمی نبود | طبع تو بر خود چرا استم نمود | |||||
با ملایک گفت یزدان آن زمان | که نبوت را نمیزیبد فلان | |||||
مصطفی فرمود خود که هر نبی | کرد چوپانیش برنا یا صبی | |||||
بیشبانی کردن و آن امتحان | حق ندادش پیشوایی جهان | |||||
گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان | گفت من هم بودهام دهری شبان | |||||
تا شود پیدا وقار و صبرشان | کردشان پیش از نبوت حق شبان | |||||
هر امیری کو شبانی بشر | آنچنان آرد که باشد متمر | |||||
حلم موسیوار اندر رعی خود | او به جا آرد به تدبیر و خرد | |||||
لاجرم حقش دهد چوپانیی | بر فراز چرخ مه روحانیی | |||||
آنچنان که انبیا را زین رعا | بر کشید و داد رعی اصفیا | |||||
خواجه باری تو درین چوپانیت | کردی آنچ کور گردد شانیت | |||||
دانم آنجا در مکافات ایزدت | سروری جاودانه بخشدت | |||||
بر امید کف چون دریای تو | بر وظیفه دادن و ایفای تو | |||||
وام کردم نه هزار از زر گزاف | تو کجایی تا شود این درد صاف | |||||
تو کجایی تا که خندان چون چمن | گویی بستان آن و ده چندان ز من | |||||
تو کجایی تا مرا خندان کنی | لطف و احسان چون خداوندان کنی | |||||
تو کجایی تا بری در مخزنم | تا کنی از وام و فاقه آمنم | |||||
من همیگویم بس و تو مفضلم | گفته کین هم گیر از بهر دلم | |||||
چون همیگنجد جهانی زیر طین | چون بگنجد آسمانی در زمین | |||||
حاش لله تو برونی زین جهان | هم به وقت زندگی هم این زمان | |||||
در هوای غیب مرغی میپرد | سایهی او بر زمینی میزند | |||||
جسم سایهی سایهی سایهی دلست | جسم کی اندر خور پایهی دلست | |||||
مرد خفته روح او چون آفتاب | در فلک تابان و تن در جامه خواب | |||||
جان نهان اندر خلا همچون سجاف | تن تقلب میکند زیر لحاف | |||||
روح چون من امر ربی مختفیست | هر مثالی که بگویم منتفیست | |||||
ای عجب کو لعل شکربار تو | وان جوابات خوش و اسرار تو | |||||
ای عجب کو آن عقیق قندخا | آن کلید قفل مشکلهای ما | |||||
ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار | آنک کردی عقلها را بیقرار | |||||
چند همچون فاخته کاشانهجو | کو و کو و کو و کو و کو و کو | |||||
کو همانجا که صفات رحمتست | قدرتست و نزهتست و فطنتست | |||||
کو همانجا که دل و اندیشهاش | دایم آنجا بد چو شیر و بیشهاش | |||||
کو همانجا که امید مرد و زن | میرود در وقت اندوه و حزن | |||||
کو همانجا که به وقت علتی | چشم پرد بر امید صحتی | |||||
آن طرف که بهر دفع زشتیی | باد جویی بهر کشت و کشتیی | |||||
آن طرف که دل اشارت میکند | چون زبان یا هو عبارت میکند | |||||
او معالله است بی کو کو همی | کاش جولاهانه ماکو گفتمی | |||||
عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق | روحها را میزند صد گونه برق | |||||
جزر و مدش بد به بحری در زبد | منتهی شد جزر و باقی ماند مد | |||||
نه هزارم وام و من بی دسترس | هست صد دینار ازین توزیع و بس | |||||
حق کشیدت ماندم در کشمکش | میروم نومید ای خاک تو خوش | |||||
همتی میدار در پر حسرتت | ای همایون روی و دست و همتت | |||||
آمدم بر چشمه و اصل عیون | یافتم در وی به جای آب خون | |||||
چرخ آن چرخست آن مهتاب نیست | جوی آن جویست آب آن آب نیست | |||||
محسنان هستند کو آن مستطاب | اختران هستند کو آن آفتاب | |||||
تو شدی سوی خدا ای محترم | پس به سوی حق روم من نیز هم | |||||
مجمع و پای علم ماوی القرون | هست حق کل لدینا محضرون | |||||
نقشها گر بیخبر گر با خبر | در کف نقاش باشد محتصر | |||||
دم به دم در صفحهی اندیشهشان | ثبت و محوی میکند آن بینشان | |||||
خشم میآرد رضا را میبرد | بخل میآرد سخا را میبرد | |||||
نیم لحظه مدرکاتم شام و غدو | هیچ خالی نیست زین اثبات و محو | |||||
کوزهگر با کوزه باشد کارساز | کوزه از خود کی شود پهن و دراز | |||||
چوب در دست دروگر معتکف | ورنه چون گردد بریده و متلف | |||||
جامه اندر دست خیاطی بود | ورنه از خود چون بدوزد یا درد | |||||
مشک با سقا بود ای منتهی | ورنه از خود چون شود پر یا تهی | |||||
هر دمی پر میشوی تی میشوی | پس بدانک در کف صنع ویی | |||||
چشمبند از چشم روزی کی رود | صنع از صانع چه سان شیدا شود | |||||
چشمداری تو به چشم خود نگر | منگر از چشم سفیهی بیخبر | |||||
گوش داری تو به گوش خود شنو | گوش گولان را چرا باشی گرو | |||||
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن | هم برای عقل خود اندیشه کن |