مثنوی معنوی/تمثیل مرد حریص نابیننده رزاقی حق را و خزاین
ظاهر
مور بر دانه بدان لرزان شود | که ز خرمنهای خوش اعمی بود | |||||
میکشد آن دانه را با حرص و بیم | که نمیبیند چنان چاش کریم | |||||
صاحب خرمن همیگوید که هی | ای ز کوری پیش تو معدوم شی | |||||
تو ز خرمنهای ما آن دیدهای | که در آن دانه به جان پیچیدهای | |||||
ای به صورت ذره کیوان را ببین | مور لنگی رو سلیمان را ببین | |||||
تو نهای این جسم تو آن دیدهای | وا رهی از جسم گر جان دیدهای | |||||
آدمی دیدهست باقی گوشت و پوست | هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست | |||||
کوه را غرقه کند یک خم ز نم | منفذش چون باز باشد سوی یم | |||||
چون به دریا راه شد از جان خم | خم با جیحون برآرد اشتلم | |||||
زان سبب قل گفتهی دریا بود | هرچه نطق احمدی گویا بود | |||||
گفتهی او جمله در بحر بود | که دلش را بود در دریا نفوذ | |||||
داد دریا چون ز خم ما بود | چه عجب در ماهیی دریا بود | |||||
چشم حس افسرد بر نقش ممر | تش ممر میبینی و او مستقر | |||||
این دوی اوصاف دید احولست | ورنه اول آخر آخر اولست | |||||
هی ز چه معلوم گردد این ز بعث | بعث را جو کم کن اندر بعث بحث | |||||
شرط روز بعث اول مردنست | زانک بعث از مرده زنده کردنست | |||||
جمله عالم زین غلط کردند راه | کز عدم ترسند و آن آمد پناه | |||||
از کجا جوییم علم از ترک علم | از کجا جوییم سلم از ترک سلم | |||||
از کجا جوییم هست از ترک هست | از کجا جوییم سیب از ترک دست | |||||
هم تو تانی کرد یا نعم المعین | دیدهی معدومبین را هست بین | |||||
دیدهای کو از عدم آمد پدید | ذات هستی را همه معدوم دید | |||||
این جهان منتظم محشر شود | گر دو دیده مبدل و انور شود | |||||
زان نماید این حقایق ناتمام | که برین خامان بود فهمش حرام | |||||
نعمت جنات خوش بر دوزخمی | شد محرم گرچه حق آمد سخی | |||||
در دهانش تلخ آید شهد خلد | چون نبود از وافیان در عهد خلد | |||||
مر شما را نیز در سوداگری | دست کی جنبد چو نبود مشتری | |||||
کی نظاره اهل بخریدن بود | آن نظاره گول گردیدن بود | |||||
پرس پرسان کین به چند و آن به چند | از پی تعبیر وقت و ریشخند | |||||
از ملولی کاله میخواهد ز تو | نیست آن کس مشتری و کالهجو | |||||
کاله را صد بار دید و باز داد | جامه کی پیمود او پیمود باد | |||||
کو قدوم و کر و فر مشتری | کو مزاح گنگلی سرسری | |||||
چونک در ملکش نباشد حبهای | جز پی گنگل چه جوید جبهای | |||||
در تجارت نیستش سرمایهای | پس چه شخص زشت او چه سایهای | |||||
مایه در بازار این دنیا زرست | مایه آنجا عشق و دو چشم ترست | |||||
هر که او بیمایهی بازار رفت | عمر رفت و بازگشت او خام تفت | |||||
هی کجا بودی برادر هیچ جا | هی چه پختی بهر خوردن هیچ با | |||||
مشتری شو تا بجنبد دست من | لعل زاید معدن آبست من | |||||
مشتری گرچه که سست و باردست | دعوت دین کن که دعوت واردست | |||||
باز پران کن حمام روح گیر | در ره دعوت طریق نوح گیر | |||||
خدمتی میکن برای کردگار | با قبول و رد خلقانت چه کار |