مثنوی معنوی/تمثیل فکر هر روزینه کی اندر دل آید
ظاهر
هر دمی فکری چو مهمان عزیز | آید اندر سینهات هر روز نیز | |||||
فکر را ای جان به جای شخص دان | زانک شخص از فکر دارد قدر و جان | |||||
فکر غم گر راه شادی میزند | کارسازیهای شادی میکند | |||||
خانه میروبد به تندی او ز غیر | تا در آید شادی نو ز اصل خیر | |||||
میفشاند برگ زرد از شاخ دل | تا بروید برگ سبز متصل | |||||
میکند بیخ سرور کهنه را | تا خرامد ذوق نو از ما ورا | |||||
غم کند بیخ کژ پوسیده را | تا نماید بیخ رو پوشیده را | |||||
غم ز دل هر چه بریزد یا برد | در عوض حقا که بهتر آورد | |||||
خاصه آن را که یقینش باشد این | که بود غم بندهی اهل یقین | |||||
گر ترشرویی نیارد ابر و برق | رز بسوزد از تبسمهای شرق | |||||
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود | چون ستاره خانه خانه میرود | |||||
آن زمان که او مقیم برج تست | باش همچون طالعش شیرین و چست | |||||
تا که با مه چون شود او متصل | شکر گوید از تو با سلطان دل | |||||
هفت سال ایوب با صبر و رضا | در بلا خوش بود با ضیف خدا | |||||
تا چو وا گردد بلای سخترو | پیش حق گوید به صدگون شکر او | |||||
کز محبت با من محبوب کش | رو نکرد ایوب یک لحظه ترش | |||||
از وفا و خجلت علم خدا | بود چون شیر و عسل او با بلا | |||||
فکر در سینه در آید نو به نو | خند خندان پیش او تو باز رو | |||||
که اعذنی خالقی من شره | لا تحرمنی انل من بره | |||||
رب اوزعنی لشکر ما اری | لا تعقب حسرة لی ان مضی | |||||
آن ضمیر رو ترش را پاسدار | آن ترش را چون شکر شیرین شمار | |||||
ابر را گر هست ظاهر رو ترش | گلشن آرندهست ابر و شورهکش | |||||
فکر غم را تو مثال ابر دان | با ترش تو رو ترش کم کن چنان | |||||
بوک آن گوهر به دست او بود | جهد کن تا از تو او راضی رود | |||||
ور نباشد گوهر و نبود غنی | عادت شیرین خود افزون کنی | |||||
جای دیگر سود دارد عادتت | ناگهان روزی بر آید حاجتت | |||||
فکرتی کز شادیت مانع شود | آن به امر و حکمت صانع شود | |||||
تو مخوان دو چار دانگش ای جوان | بوک نجمی باشد و صاحبقران | |||||
تو مگو فرعیست او را اصل گیر | تا بوی پیوسته بر مقصود چیر | |||||
ور تو آن را فرع گیری و مضر | چشم تو در اصل باشد منتظر | |||||
زهر آمد انتظارش اندر چشش | دایما در مرگ باشی زان روش | |||||
اصل دان آن را بگیرش در کنار | بازره دایم ز مرگ انتظار |