مثنوی معنوی/تمامی قصهی زنده شدن استخوانها به دعای عیسی علیه السلام
ظاهر
خواند عیسی نام حق بر استخوان | از برای التماس آن جوان | |||||
حکم یزدان از پی آن خام مرد | صورت آن استخوان را زنده کرد | |||||
از میان بر جست یک شیر سیاه | پنجهای زد کرد نقشش را تباه | |||||
کلهاش بر کند مغزش ریخت زود | مغز جوزی کاندرو مغزی نبود | |||||
گر ورا مغزی بدی اشکستنش | خود نبودی نقص الا بر تنش | |||||
گفت عیسی چون شتابش کوفتی | گفت زان رو که تو زو آشوفتی | |||||
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد | گفت در قسمت نبودم رزق خورد | |||||
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان | صید خود ناخورده رفته از جهان | |||||
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه | وجه نه و کرده تحصیل وجوه | |||||
ای میسر کرده بر ما در جهان | سخره و بیگار ما را وا رهان | |||||
طعمه بنموده بما وان بوده شست | آنچنان بنما بما آن را که هست | |||||
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار | بود خالص از برای اعتبار | |||||
گر مرا روزی بدی اندر جهان | خود چه کارستی مرا با مردگان | |||||
این سزای آنک یابد آب صاف | همچو خر در جو بمیزد از گزاف | |||||
گر بداند قیمت آن جوی خر | او به جای پا نهد در جوی سر | |||||
او بیابد آنچنان پیغامبری | میر آبی زندگانیپروری | |||||
چون نمیرد پیش او کز امر کن | ای امیر آب ما را زنده کن | |||||
هین سگ نفس ترا زنده مخواه | کو عدو جان تست از دیرگاه | |||||
خاک بر سر استخوانی را که آن | مانع این سگ بود از صید جان | |||||
سگ نهای بر استخوان چون عاشقی | دیوچهوار از چه بر خون عاشقی | |||||
آن چه چشمست آن که بیناییش نیست | ز امتحانها جز که رسواییش نیست | |||||
سهو باشد ظنها را گاه گاه | این چه ظنست این که کور آمد ز راه | |||||
دیده آ بر دیگران نوحهگری | مدتی بنشین و بر خود میگری | |||||
ز ابر گریان شاخ سبز و تر شود | زانک شمع از گریه روشنتر شود | |||||
هر کجا نوحه کنند آنجا نشین | زانک تو اولیتری اندر حنین | |||||
زانک ایشان در فراق فانیاند | غافل از لعل بقای کانیاند | |||||
زانک بر دل نقش تقلیدست بند | رو به آب چشم بندش را برند | |||||
زانک تقلید آفت هر نیکویست | که بود تقلید اگر کوه قویست | |||||
گر ضریری لمترست و تیز خشم | گوشتپارهش دان چو او را نیست چشم | |||||
گر سخن گوید ز مو باریکتر | آن سرش را زان سخن نبود خبر | |||||
مستیی دارد ز گفت خود ولیک | از بر وی تا بمی راهیست نیک | |||||
همچو جویست او نه او آبی خورد | آب ازو بر آبخوران بگذرد | |||||
آب در جو زان نمیگیرد قرار | زانک آن جو نیست تشنه و آبخوار | |||||
همچو نایی نالهی زاری کند | لیک بیگار خریداری کند | |||||
نوحهگر باشد مقلد در حدیث | جز طمع نبود مراد آن خبیث | |||||
نوحهگر گوید حدیث سوزناک | لیک کو سوز دل و دامان چاک | |||||
از محقق تا مقلد فرقهاست | کین چو داوودست و آن دیگر صداست | |||||
منبع گفتار این سوزی بود | وان مقلد کهنهآموزی بود | |||||
هین مشو غره بدان گفت حزین | بار بر گاوست و بر گردون حنین | |||||
هم مقلد نیست محروم از ثواب | نوحهگر را مزد باشد در حساب | |||||
کافر و ممن خدا گویند لیک | درمیان هر دو فرقی هست نیک | |||||
آن گدا گوید خدا از بهر نان | متقی گوید خدا از عین جان | |||||
گر بدانستی گدا از گفت خویش | پیش چشم او نه کم ماندی نه بیش | |||||
سالها گوید خدا آن نانخواه | همچو خر مصحف کشد از بهر کاه | |||||
گر بدل در تافتی گفت لبش | ذره ذره گشته بودی قالبش | |||||
نام دیوی ره برد در ساحری | تو بنام حق پشیزی میبری |