مثنوی معنوی/تفسیر گفتن ساحران فرعون را در وقت سیاست با او کی لا ضیر انا الی ربنا منقلبون
ظاهر
نعرهی لا ضیر بشنید آسمان | چرخ گویی شد پی آن صولجان | |||||
ضربت فرعون ما را نیست ضیر | لطف حق غالب بود بر قهر غیر | |||||
گر بدانی سر ما را ای مضل | میرهانیمان ز رنج ای کوردل | |||||
هین بیا زین سو ببین کین ارغنون | میزند یا لیت قومی یعلمون | |||||
داد ما را داد حق فرعونیی | نه چو فرعونیت و ملکت فانیی | |||||
سر بر آر و ملک بین زنده و جلیل | ای شده غره به مصر و رود نیل | |||||
گر تو ترک این نجس خرقه کنی | نیل را در نیل جان غرقه کنی | |||||
هین بدار از مصر ای فرعون دست | در میان مصر جان صد مصر هست | |||||
تو انا رب همیگویی به عام | غافل از ماهیت این هر دو نام | |||||
رب بر مربوب کی لرزان بود | کی انادان بند جسم و جان بود | |||||
نک انا ماییم رسته از انا | از انای پر بلای پر عنا | |||||
آن انایی بر تو ای سگ شوم بود | در حق ما دولت محتوم بود | |||||
گر نبودیت این انایی کینهکش | کی زدی بر ما چنین اقبال خوش | |||||
شکر آنک از دار فانی میرهیم | بر سر این دار پندت میدهیم | |||||
دار قتل ما براق رحلتست | دار ملک تو غرور و غفلتست | |||||
این حیاتی خفیه در نقش ممات | وان مماتی خفیه در قشر حیات | |||||
مینماید نور نار و نار نور | ورنه دنیا کی بدی دارالغرور | |||||
هین مکن تعجیل اول نیست شو | چون غروب آری بر آ از شرق ضو | |||||
از انایی ازل دل دنگ شد | این انایی سرد گشت و ننگ شد | |||||
زان انای بیانا خوش گشت جان | شد جهان او از انایی جهان | |||||
از انا چون رست اکنون شد انا | آفرینها بر انای بی عنا | |||||
کو گریزان و انایی در پیش | میدود چون دید وی را بی ویش | |||||
طالب اویی نگردد طالبت | چون بمردی طالبت شد مطلبت | |||||
زندهای کی مردهشو شوید ترا | طالبی کی مطلبت جوید ترا | |||||
اندرین بحث ار خرده رهبین بدی | فخر رازی رازدان دین بدی | |||||
لیک چون من لمن یذق لم یدر بود | عقل و تخییلات او حیرت فزود | |||||
کی شود کشف از تفکر این انا | آن انا مکشوف شد بعد از فنا | |||||
میفتد این عقلها در افتقاد | در مغا کی حلول و اتحاد | |||||
ای ایاز گشته فانی ز اقتراب | همچو اختر در شعاع آفتاب | |||||
بلک چون نطفه مبدل تو به تن | نه از حلول و اتحادی مفتتن | |||||
عفو کن ای عفو در صندوق تو | سابق لطفی همه مسبوق تو | |||||
من کی باشم که بگویم عفو کن | ای تو سلطان و خلاصهی امر کن | |||||
من کی باشم که بوم من با منت | ای گرفته جمله منها دامنت |