مثنوی معنوی/تفسیر کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف
ظاهر
خانه بر کن کز عقیق این یمن | صد هزاران خانه شاید ساختن | |||||
گنج زیر خانه است و چاره نیست | از خرابی خانه مندیش و مهایست | |||||
که هزاران خانه از یک نقد گنج | توان عمارت کرد بیتکلیف و رنج | |||||
عاقبت این خانه خود ویران شود | گنج از زیرش یقین عریان شود | |||||
لیک آن تو نباشد زانک روح | مزد ویران کردنستش آن فتوح | |||||
چون نکرد آن کار مزدش هست لا | لییس للانسان الا ما سعی | |||||
دست خایی بعد از آن تو کای دریغ | این چنین ماهی بد اندر زیر میغ | |||||
من نکردم آنچ گفتند از بهی | گنج رفت و خانه و دستم تهی | |||||
خانهی اجرت گرفتی و کری | نیست ملک تو به بیعی یا شری | |||||
این کری را مدت او تا اجل | تا درین مدت کنی در وی عمل | |||||
پارهدوزی میکنی اندر دکان | زیر این دکان تو مدفون دو کان | |||||
هست این دکان کرایی زود باش | تیشه بستان و تکش را میتراش | |||||
تا که تیشه ناگهان بر کان نهی | از دکان و پارهدوزی وا رهی | |||||
پارهدوزی چیست خورد آب و نان | میزنی این پاره بر دلق گران | |||||
هر زمان میدرد این دلق تنت | پاره بر وی میزنی زین خوردنت | |||||
ای ز نسل پادشاه کامیار | با خود آ زین پارهدوزی ننگ دار | |||||
پارهای بر کن ازین قعر دکان | تا برآرد سر به پیش تو دو کان | |||||
پیش از آن کین مهلت خانهی کری | آخر آید تو نخورده زو بری | |||||
پس ترا بیرون کند صاحب دکان | وین دکان را بر کند از روی کان | |||||
تو ز حسرت گاه بر سر میزنی | گاه ریش خام خود بر میکنی | |||||
کای دریغا آن من بود این دکان | کور بودم بر نخوردم زین مکان | |||||
ای دریغا بود ما را برد باد | تا ابد یا حسرتا شد للعباد |