مثنوی معنوی/تفسیر و هو معکم
ظاهر
یک سپد پر نان ترا بیفرق سر | تو همی خواهی لب نان در به در | |||||
در سر خود پیچ هل خیرهسری | رو در دل زن چرا بر هر دری | |||||
تا بزانویی میان آبجو | غافل از خود زین و آن تو آب جو | |||||
پیش آب و پس هم آب با مدد | چشمها را پیش سد و خلف سد | |||||
اسپ زیر ران و فارس اسپجو | چیست این گفت اسپ لیکن اسپ کو | |||||
هی نه اسپست این به زیر تو پدید | گفت آری لیک خود اسپی که دید | |||||
مست آب و پیش روی اوست آن | اندر آب و بیخبر ز آب روان | |||||
چون گهر در بحر گوید بحر کو | وآن خیال چون صدف دیوار او | |||||
گفتن آن کو حجابش میشود | ابر تاب آفتابش میشود | |||||
بند چشم اوست هم چشم بدش | عین رفع سد او گشته سدش | |||||
بند گوش او شده هم هوش او | هوش با حق دار ای مدهوش او |