مثنوی معنوی/تفسیر این آیت که و ان الدار الاخرة
ظاهر
آن جهان چون ذره ذره زندهاند | نکتهدانند و سخن گویندهاند | |||||
در جهان مردهشان آرام نیست | کین علف جز لایق انعام نیست | |||||
هر که را گلشن بود بزم و وطن | کی خورد او باده اندر گولخن | |||||
جای روح پاک علیین بود | کرم باشد کش وطن سرگین بود | |||||
بهر مخمور خدا جام طهور | بهر این مرغان کور این آب شور | |||||
هر که عدل عمرش ننمود دست | پیش او حجاج خونی عادلست | |||||
دختران را لعبت مرده دهند | که ز لعب زندگان بیآگهند | |||||
چون ندارند از فتوت زور و دست | کودکان را تیغ چوبین بهترست | |||||
کافران قانع بنقش انبیا | که نگاریدهست اندر دیرها | |||||
زان مهان ما را چو دور روشنیست | هیچمان پروای نقش سایه نیست | |||||
این یکی نقشش نشسته در جهان | وآن دگر نقشش چو مه در آسمان | |||||
این دهانش نکتهگویان با جلیس | و آن دگر با حق به گفتار و انیس | |||||
گوش ظاهر این سخن را ضبط کن | گوش جانش جاذب اسرار کن | |||||
چشم ظاهر ضابط حلیهی بشر | چشم سر حیران مازاغ البصر | |||||
پای ظاهر در صف مسجد صواف | پای معنی فوق گردون در طواف | |||||
جزو جزوش را تو بشمر همچنین | این درون وقت و آن بیرون حین | |||||
این که در وقتست باشد تا اجل | وان دگر یار ابد قرن ازل | |||||
هست یک نامش ولی الدولتین | هست یک نعتش امام القبلتین | |||||
خلوت و چله برو لازم نماند | هیچ غیمی مر ورا غایم نماند | |||||
قرص خورشیدست خلوتخانهاش | کی حجاب آرد شب بیگانهاش | |||||
علت و پرهیز شد بحران نماند | کفر او ایمان شد و کفران نماند | |||||
چون الف از استقامت شد به پیش | او ندارد هیچ از اوصاف خویش | |||||
گشت فرد از کسوهی خوهای خویش | شد برهنه جان به جانافزای خویش | |||||
چون برهنه رفت پیش شاه فرد | شاهش از اوصاف قدسی جامه کرد | |||||
خلعتی پوشید از اوصاف شاه | بر پرید از چاه بر ایوان جاه | |||||
این چنین باشد چو دردی صاف گشت | از بن طشت آمد او بالای طشت | |||||
در بن طشت از چه بود او دردناک | شومی آمیزش اجزای خاک | |||||
یار ناخوش پر و بالش بسته بود | ورنه او در اصل بس برجسته بود | |||||
چون عتاب اهبطوا انگیختند | همچو هاروتش نگون آویختند | |||||
بود هاروت از ملاک آسمان | از عتابی شد معلق همچنان | |||||
سرنگون زان شد که از سر دور ماند | خویش را سر ساخت و تنها پیش راند | |||||
آن سپد خود را چو پر از آب دید | کر استغنا و از دریا برید | |||||
بر جگر آبش یکی قطره نماند | بحر رحمت کرد و او را باز خواند | |||||
رحمتی بیعلتی بیخدمتی | آید از دریا مبارک ساعتی | |||||
الله الله گرد دریابار گرد | گرچه باشند اهل دریابار زرد | |||||
تا که آید لطف بخشایشگری | سرخ گردد روی زرد از گوهری | |||||
زردی رو بهترین رنگهاست | زانک اندر انتظار آن لقاست | |||||
لیک سرخی بر رخی که آن لامعست | بهر آن آمد که جانش قانعست | |||||
که طمع لاغر کند زرد و ذلیل | نیست او از علت ابدان علیل | |||||
چون ببیند روی زرد بیسقم | خیره گردد عقل جالینوس هم | |||||
چون طمع بستی تو در انوار هو | مصطفی گوید که ذلت نفسه | |||||
نور بیسایه لطیف و عالی است | آن مشبک سایهی غربالی است | |||||
عاشقان عریان همیخواهند تن | پیش عنینان چه جامه چه بدن | |||||
روزهداران را بود آن نان و خوان | خرمگس را چه ابا چه دیگدان |