مثنوی معنوی/تصورات مرد حازم
ظاهر
| آنچنانک ناگهان شیری رسید | مرد را بربود و در بیشه کشید | |||||
| او چه اندیشد در آن بردن ببین | تو همان اندیش ای استاد دین | |||||
| میکشد شیر قضا در بیشهها | جان ما مشغول کار و پیشهها | |||||
| آنچنانک از فقر میترسند خلق | زیر آب شور رفته تا به حلق | |||||
| گر بترسندی از آن فقرآفرین | گنجهاشان کشف گشتی در زمین | |||||
| جملهشان از خوف غم در عین غم | در پی هستی فتاده در عدم | |||||