مثنوی معنوی/تشبیه نص با قیاس
ظاهر
| نص وحی روح قدسی دان یقین | وان قیاس عقل جزوی تحت این | |||||
| عقل از جان گشت با ادراک و فر | روح او را کی شود زیر نظر | |||||
| لیک جان در عقل تاثیری کند | زان اثر آن عقل تدبیری کند | |||||
| نوحوار ار صدقی زد در تو روح | کو یم و کشتی و کو طوفان نوح | |||||
| عقل اثر را روح پندارد ولیک | نور خور از قرص خور دورست نیک | |||||
| زان به قرصی سالکی خرسند شد | تا ز نورش سوی قرص افکند شد | |||||
| زانک این نوری که اندر سافل است | نیست دایم روز و شب او آفل است | |||||
| وانک اندر قرص دارد باش و جا | غرقهی آن نور باشد دایما | |||||
| نه سحابش ره زند خود نه غروب | وا رهید او از فراق سینه کوب | |||||
| اینچنین کس اصلش از افلاک بود | یا مبدل گشت گر از خاک بود | |||||
| زانک خاکی را نباشد تاب آن | که زند بر وی شعاعش جاودان | |||||
| گر زند بر خاک دایم تاب خور | آنچنان سوزد که ناید زو ثمر | |||||
| دایم اندر آب کار ماهی است | مار را با او کجا همراهی است | |||||
| لیک در که مارهای پر فناند | اندرین یم ماهییها میکنند | |||||
| مکرشان گر خلق را شیدا کند | هم ز دریا تاسهشان رسوا کند | |||||
| واندرین یم ماهیان پر فناند | مار را از سحر ماهی میکنند | |||||
| ماهیان قعر دریای جلال | بحرشان آموخته سحر حلال | |||||
| بس محال از تاب ایشان حال شد | نحس آنجا رفت و نیکوفال شد | |||||
| تا قیامت گر بگویم زین کلام | صد قیامت بگذرد وین ناتمام | |||||