مثنوی معنوی/تزییف سخن هامان علیهاللعنه
ظاهر
دوست از دشمن همی نشناخت او | نرد را کورانه کژ میباخت او | |||||
دشمن تو جز تو نبود این لعین | بیگناهان را مگو دشمن به کین | |||||
پیش تو این حالت بد دولتست | که دوادو اول و آخر لتست | |||||
گر ازین دولت نتازی خز خزان | این بهارت را همی آید خزان | |||||
مشرق و مغرب چو تو بس دیدهاند | که سر ایشان ز تن ببریدهاند | |||||
مشرق و مغرب که نبود بر قرار | چون کنند آخر کسی را پایدار | |||||
تو بدان فخر آوری کز ترس و بند | چاپلوست گشت مردم روز چند | |||||
هر کرا مردم سجودی میکنند | زهر اندر جان او میآکنند | |||||
چونک بر گردد ازو آن ساجدش | داند او کان زهر بود و موبدش | |||||
ای خنک آن را که ذلت نفسه | وای آنک از سرکشی شد چون که او | |||||
این تکبر زهر قاتل دان که هست | از می پر زهر شد آن گیج مست | |||||
چون می پر زهر نوشد مدبری | از طرب یکدم بجنباند سری | |||||
بعد یکدم زهر بر جانش فتد | زهر در جانش کند داد و ستد | |||||
گر نذاری زهریاش را اعتقاد | کو چه زهر آمد نگر در قوم عاد | |||||
چونک شاهی دست یابد بر شهی | بکشدش یا باز دارد در چهی | |||||
ور بیابد خستهی افتاده را | مرهمش سازد شه و بدهد عطا | |||||
گر نه زهرست آن تکبر پس چرا | کشت شه را بیگناه و بیخطا | |||||
وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت | زین دو جنبش زهر را شاید شناخت | |||||
راهزن هرگز گدایی را نزد | گرگ گرگ مرده را هرگز گزد | |||||
خضر کشتی را برای آن شکست | تا تواند کشتی از فجار رست | |||||
چون شکسته میرهد اشکسته شو | امن در فقرست اندر فقر رو | |||||
آن کهی کو داشت از کان نقد چند | گشت پاره پاره از زخم کلند | |||||
تیغ بهر اوست کو را گردنیست | سایه که افکندست بر وی زخم نیست | |||||
مهتری نفطست و آتش ای غوی | ای برادر چون بر آذر میروی | |||||
هر چه او هموار باشد با زمین | تیرها را کی هدف گردد ببین | |||||
سر بر آرد از زمین آنگاه او | چون هدفها زخم یابد بی رفو | |||||
نردبان خالق این ما و منیست | عاقبت زین نردبان افتادنیست | |||||
هر که بالاتر رود ابلهترست | که استخوان او بتر خواهد شکست | |||||
این فروعست و اصولش آن بود | که ترفع شرکت یزدان بود | |||||
چون نمردی و نگشتی زنده زو | یاغیی باشی به شرکت ملکجو | |||||
چون بدو زنده شدی آن خود ویست | وحدت محضست آن شرکت کیست | |||||
شرح این در آینهی اعمال جو | که نیابی فهم آن از گفت و گو | |||||
گر بگویم آنچ دارم در درون | بس جگرها گردد اندر حال خون | |||||
بس کنم خود زیرکان را این بس است | بانگ دو کردم اگر در ده کس است | |||||
حاصل آن هامان بدان گفتار بد | این چنین راهی بر آن فرعون زد | |||||
لقمهی دولت رسیده تا دهان | او گلوی او بریده ناگهان | |||||
خرمن فرعون را داد او به باد | هیچ شه را این چنین صاحب مباد |