مثنوی معنوی/تدبیر کردن موش به چغز کی من
ظاهر
این سخن پایان ندارد گفت موش | چغز را روزی کای مصباح هوش | |||||
وقتها خواهم که گویم با تو راز | تو درون آب داری ترکتاز | |||||
بر لب جو من ترا نعرهزنان | نشنوی در آب نالهی عاشقان | |||||
من بدین وقت معین ای دلیر | مینگردم از محاکات تو سیر | |||||
پنج وقت آمد نماز و رهنمون | عاشقان را فی صلاة دائمون | |||||
نه به پنج آرام گیرد آن خمار | که در آن سرهاست نی پانصد هزار | |||||
نیست زر غبا وظیفهی عاشقان | سخت مستسقیست جان صادقان | |||||
نیست زر غبا وظیفهی ماهیان | زانک بیدریا ندارند انس جان | |||||
آب این دریا که هایل بقعهایست | با خمار ماهیان خود جرعهایست | |||||
یک دم هجران بر عاشق چو سال | وصل سالی متصل پیشش خیال | |||||
عشق مستسقیست مستسقیطلب | در پی هم این و آن چون روز و شب | |||||
روز بر شب عاشقست و مضطرست | چون ببینی شب برو عاشقترست | |||||
نیستشان از جستوجو یک لحظهایست | از پی همشان یکی دم ایست نیست | |||||
این گرفته پای آن آن گوش این | این بر آن مدهوش و آن بیهوش این | |||||
در دل معشوق جمله عاشق است | در دل عذرا همیشه وامق است | |||||
در دل عاشق به جز معشوق نیست | در میانشان فارق و فاروق نیست | |||||
بر یکی اشتر بود این دو درا | پس چه زر غبا بگنجد این دو را | |||||
هیچ کس با خویش زر غبا نمود | هیچ کس با خود به نوبت یار بود | |||||
آن یکیی نه که عقلش فهم کرد | فهم این موقوف شد بر مرگ مرد | |||||
ور به عقل ادراک این ممکن بدی | قهر نفس از بهر چه واجب شدی | |||||
با چنان رحمت که دارد شاه هش | بیضرورت چون بگوید نفس کش |