مثنوی معنوی/تتمهی نصیحت رسول علیه السلام بیمار را
ظاهر
گفت پیغامبر مر آن بیمار را | چون عیادت کرد یار زار را | |||||
که مگر نوعی دعایی کردهای | از جهالت زهربایی خوردهای | |||||
یاد آور چه دعا میگفتهای | چون ز مکر نفس میآشفتهای | |||||
گفت یادم نیست الا همتی | دار با من یادم آید ساعتی | |||||
از حضور نوربخش مصطفی | پیش خاطر آمد او را آن دعا | |||||
تافت زان روزن که از دل تا دلست | روشنی که فرق حق و باطلست | |||||
گفت اینک یادم آمد ای رسول | آن دعا که گفتهام من بوالفضول | |||||
چون گرفتار گنه میآمدم | غرقه دست اندر حشایش میزدم | |||||
از تو تهدید و وعیدی میرسید | مجرمان را از عذاب بس شدید | |||||
مضطرب میگشتم و چاره نبود | بند محکم بود و قفل ناگشود | |||||
نی مقام صبر و نی راه گریز | نی امید توبه نی جای ستیز | |||||
من چو هاروت و چو ماروت از حزن | آه میکردم که ای خلاق من | |||||
از خطر هاروت و ماروت آشکار | چاه بابل را بکردند اختیار | |||||
تا عذاب آخرت اینجا کشند | گربزند و عاقل و ساحروشند | |||||
نیک کردند و بجای خویش بود | سهلتر باشد ز آتش رنج دود | |||||
حد ندارد وصف رنج آن جهان | سهل باشد رنج دنیا پیش آن | |||||
ای خنک آن کو جهادی میکند | بر بدن زجری و دادی میکند | |||||
تا ز رنج آن جهانی وا رهد | بر خود این رنج عبادت مینهد | |||||
من همیگفتم که یا رب آن عذاب | هم درین عالم بران بر من شتاب | |||||
تا در آن عالم فراغت باشدم | در چنین درخواست حلقه میزدم | |||||
این چنین رنجوریی پیدام شد | جان من از رنج بی آرام شد | |||||
ماندهام از ذکر و از اوراد خود | بیخبر گشتم ز خویش و نیک و بد | |||||
گر نمیدیدم کنون من روی تو | ای خجسته وی مبارک بوی تو | |||||
میشدم از بند من یکبارگی | کردیم شاهانه این غمخوارگی | |||||
گفت هی هی این دعا دیگر مکن | بر مکن تو خویش را از بیخ و بن | |||||
تو چه طاقت داری ای مور نژند | که نهد بر تو چنان کوه بلند | |||||
گفت توبه کردم ای سلطان که من | از سر جلدی نلافم هیچ فن | |||||
این جهان تیهست و تو موسی و ما | از گنه در تیه مانده مبتلا | |||||
قوم موسی راه میپیمودهاند | آخر اندر گام اول بودهاند | |||||
سالها ره میرویم و در اخیر | همچنان در منزل اول اسیر | |||||
گر دل موسی ز ما راضی بدی | تیه را راه و کران پیدا شدی | |||||
ور بکل بیزار بودی او ز ما | کی رسیدی خوانمان هیچ از سما | |||||
کی ز سنگی چشمهها جوشان شدی | در بیابانمان امان جان شدی | |||||
بل به جای خوان خود آتش آمدی | اندرین منزل لهب بر ما زدی | |||||
چون دو دل شد موسی اندر کار ما | گاه خصم ماست و گاهی یار ما | |||||
خشمش آتش میزند در رخت ما | حلم او رد میکند تیر بلا | |||||
کی بود که حلم گردد خشم نیز | نیست این نادر ز لطفت ای عزیز | |||||
مدح حاضر وحشتست از بهر این | نام موسی میبرم قاصد چنین | |||||
ورنه موسی کی روا دارد که من | پیش تو یاد آورم از هیچ تن | |||||
عهد ما بشکست صد بار و هزار | عهد تو چون کوه ثابت بر قرار | |||||
عهد ما کاه و به هر بادی زبون | عهد تو کوه و ز صد که هم فزون | |||||
حق آن قوت که بر تلوین ما | رحمتی کن ای امیر لونها | |||||
خویش را دیدیم و رسوایی خویش | امتحان ما مکن ای شاه بیش | |||||
تا فضیحتهای دیگر را نهان | کرده باشی ای کریم مستعان | |||||
بیحدی تو در جمال و در کمال | در کژی ما بیحدیم و در ضلال | |||||
بی حدی خویش بگمار ای کریم | بر کژی بی حد مشتی لیم | |||||
هین که از تقطیع ما یک تار ماند | مصر بودیم و یکی دیوار ماند | |||||
البقیه البقیه ای خدیو | تا نگردد شاد کلی جان دیو | |||||
بهر ما نی بهر آن لطف نخست | که تو کردی گمرهان را باز جست | |||||
چون نمودی قدرتت بنمای رحم | ای نهاده رحمها در لحم و شحم | |||||
این دعا گر خشم افزاید ترا | تو دعا تعلیم فرما مهترا | |||||
آنچنان کادم بیفتاد از بهشت | رجعتش دادی که رست از دیو زشت | |||||
دیو کی بود کو ز آدم بگذرد | بر چنین نطعی ازو بازی برد | |||||
در حقیقت نفع آدم شد همه | لعنت حاسد شده آن دمدمه | |||||
بازیی دید و دو صد بازی ندید | پس ستون خانهی خود را برید | |||||
آنشی زد شب بکشت دیگران | باد آتش را بکشت او بران | |||||
چشمبندی بود لعنت دیو را | تا زیان خصم دید آن ریو را | |||||
خود زیان جان او شد ریو او | گویی آدم بود دیو دیو او | |||||
لعنت این باشد که کژبینش کند | حاسد و خودبین و پر کینش کند | |||||
تا نداند که هر آنک کرد بد | عاقبت باز آید و بر وی زند | |||||
جمله فرزینبندها بیند بعکس | مات بر وی گردد و نقصان و وکس | |||||
زانک گر او هیچ بیند خویش را | مهلک و ناسور بیند ریش را | |||||
درد خیزد زین چنین دیدن درون | درد او را از حجاب آرد برون | |||||
تا نگیرد مادران را درد زه | طفل در زادن نیابد هیچ ره | |||||
این امانت در دل و دل حاملهست | این نصیحتها مثال قابلهست | |||||
قابله گوید که زن را درد نیست | درد باید درد کودک را رهیست | |||||
آنک او بیدرد باشد رهزنست | زانک بیدردی انا الحق گفتنست | |||||
آن انا بی وقت گفتن لعنتست | آن انا در وقت گفتن رحمتست | |||||
آن انا منصور رحمت شد یقین | آن انا فرعون لعنت شد ببین | |||||
لاجرم هر مرغ بیهنگام را | سر بریدن واجبست اعلام را | |||||
سر بریدن چیست کشتن نفس را | در جهاد و ترک گفتن تفس را | |||||
آنچنانک نیش کزدم بر کنی | تا که یابد او ز کشتن ایمنی | |||||
بر کنی دندان پر زهری ز مار | تا رهد مار از بلای سنگسار | |||||
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر | دامن آن نفسکش را سخت گیر | |||||
چون بگیری سخت آن توفیق هوست | در تو هر قوت که آید جذب اوست | |||||
ما رمیت اذ رمیت راست دان | هر چه کارد جان بود از جان جان | |||||
دست گیرنده ویست و بردبار | دم بدم آن دم ازو اومید دار | |||||
نیست غم گر دیر بی او ماندهای | دیرگیر و سختگیرش خواندهای | |||||
دیر گیرد سخت گیرد رحمتش | یک دمت غایب ندارد حضرتش | |||||
ور تو خواهی شرح این وصل و ولا | از سر اندیشه میخوان والضحی | |||||
ور تو گویی هم بدیها از ویست | لیک آن نقصان فضل او کیست | |||||
آن بدی دادن کمال اوست هم | من مثالی گویمت ای محتشم | |||||
کرد نقاشی دو گونه نقشها | نقشهای صاف و نقشی بی صفا | |||||
نقش یوسف کرد و حور خوشسرشت | نقش عفریتان و ابلیسان زشت | |||||
هر دو گونه نقش استادی اوست | زشتی او نیست آن رادی اوست | |||||
زشت را در غایت زشتی کند | جمله زشتیها به گردش بر تند | |||||
تا کمال دانشش پیدا شود | منکر استادیش رسوا شود | |||||
ور نداند زشت کردن ناقص است | زین سبب خلاق گبر و مخلص است | |||||
پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند | بر خداوندیش و هر دو ساجدند | |||||
لیک ممن دان که طوعا ساجدست | زانک جویای رضا و قاصدست | |||||
هست کرها گبر هم یزدانپرست | لیک قصد او مرادی دیگرست | |||||
قلعهی سلطان عمارت میکند | لیک دعوی امارت میکند | |||||
گشته یاغی تا که ملک او بود | عاقبت خود قلعه سلطانی شود | |||||
ممن آن قلعه برای پادشاه | میکند معمور نه از بهر جاه | |||||
زشت گوید ای شه زشتآفرین | قادری بر خوب و بر زشت مهین | |||||
خوب گوید ای شه حسن و بها | پاک گردانیدیم از عیبها |