پرش به محتوا

مثنوی معنوی/تتمه‌ی قصه‌ی مفلس

از ویکی‌نبشته
دفتر دوم مثنوی از مولوی
(تتمه‌ی قصه‌ی مفلس)
  گفت قاضی مفلسی را وا نما گفت اینک اهل زندانت گوا  
  گفت ایشان متهم باشند چون می‌گریزند از تو می‌گریند خون  
  وز تو می‌خواهند هم تا وارهند زین غرض باطل گواهی می‌دهند  
  جمله اهل محکمه گفتند ما هم بر ادبار و بر افلاسش گوا  
  هر که را پرسید قاضی حال او گفت مولا دست ازین مفلس بشو  
  گفت قاضی کش بگردانید فاش گرد شهر این مفلس است و بس قلاش  
  کو بکو او را منادیها زنید طبل افلاسش عیان هر جا زنید  
  هیچ کس نسیه بنفروشد بدو قرض ندهد هیچ کس او را تسو  
  هر که دعوی آردش اینجا بفن بیش زندانش نخواهم کرد من  
  پیش من افلاس او ثابت شدست نقد و کالا نیستش چیزی بدست  
  آدمی در حبس دنیا زان بود تا بود کافلاس او ثابت شود  
  مفلسی دیو را یزدان ما هم منادی کرد در قرآن ما  
  کو دغا و مفلس است و بد سخن هیچ با او شرکت و سودا مکن  
  ور کنی او را بهانه آوری مفلس است او صرفه از وی کی بری  
  حاضر آوردند چون فتنه فروخت اشتر کردی که هیزم می‌فروخت  
  کرد بیچاره بسی فریاد کرد هم موکل را به دانگی شاد کرد  
  اشترش بردند از هنگام چاشت تا شب و افغان او سودی نداشت  
  بر شتر بنشست آن قحط گران صاحب اشتر پی اشتر دوان  
  سو بسو و کو بکو می‌تاختند تا همه شهرش عیان بشناختند  
  پیش هر حمام و هر بازارگه کرده مردم جمله در شکلش نگه  
  ده منادی‌گر بلند آوازیان ترک و کرد و رومیان و تازیان  
  مفلس است این و ندارد هیچ چیز قرض تا ندهد کس او را یک پشیز  
  ظاهر و باطن ندارد حبه‌ای مفلسی قلبی دغایی دبه‌ای  
  هان و هان با او حریفی کم کنید چونک گاو آرد گره محکم کنید  
  ور بحکم آرید این پژمرده را من نخواهم کرد زندان مرده را  
  خوش دمست او و گلویش بس فراخ با شعار نو دثار شاخ شاخ  
  گر بپوشد بهر مکر آن جامه را عاریه‌ست آن تا فریبد عامه را  
  حرف حکمت بر زبان ناحکیم حله‌های عاریت دان ای سلیم  
  گرچه دزدی حله‌ای پوشیده است دست تو چون گیرد آن ببریده‌دست  
  چون شبانه از شتر آمد به زیر کرد گفتش منزلم دورست و دیر  
  بر نشستی اشترم را از پگاه جو رها کردم کم از اخراج کاه  
  گفت تا اکنون چه می‌کردیم پس هوش تو کو نیست اندر خانه کس  
  طبل افلاسم به چرخ سابعه رفت و تو نشنیده‌ای بد واقعه  
  گوش تو پر بوده است از طمع خام پس طمع کر می‌کند کور ای غلام  
  تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان مفلسست و مفلسست این قلتبان  
  تا بشب گفتند و در صاحب شتر بر نزد کو از طمع پر بود پر  
  هست بر سمع و بصر مهر خدا در حجب بس صورتست و بس صدا  
  آنچ او خواهد رساند آن به چشم از جمال و از کمال و از کرشم  
  و آنچ او خواهد رساند آن به گوش از سماع و از بشارت وز خروش  
  کون پر چاره‌ست هیچت چاره نی تا که نگشاید خدایت روزنی  
  گرچه تو هستی کنون غافل از آن وقت حاجت حق کند آن را عیان  
  گفت پیغامبر که یزدان مجید از پی هر درد درمان آفرید  
  لیک زان درمان نبینی رنگ و بو بهر درد خویش بی فرمان او  
  چشم را ای چاره‌جو در لامکان هین بنه چون چشم کشته سوی جان  
  این جهان از بی جهت پیدا شدست که ز بی‌جایی جهان را جا شدست  
  باز گرد از هست سوی نیستی طالب ربی و ربانیستی  
  جای دخلست این عدم از وی مرم جای خرجست این وجود بیش و کم  
  کارگاه صنع حق چون نیستیست جز معطل در جهان هست کیست  
  یاد ده ما را سخنهای دقیق که ترا رحم آورد آن ای رفیق  
  هم دعا از تو اجابت هم ز تو ایمنی از تو مهابت هم ز تو  
  گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن مصلحی تو ای تو سلطان سخن  
  کیمیا داری که تبدیلش کنی گرچه جوی خون بود نیلش کنی  
  این چنین میناگریها کار تست این چنین اکسیرها اسرار تست  
  آب را و خاک را بر هم زدی ز آب و گل نقش تن آدم زدی  
  نسبتش دادی و جفت و خال و عم با هزار اندیشه و شادی و غم  
  باز بعضی را رهایی داده‌ای زین غم و شادی جدایی داده‌ای  
  برده‌ای از خویش و پیوند و سرشت کرده‌ای در چشم او هر خوب زشت  
  هر چه محسوس است او رد می‌کند وانچ ناپیداست مسند می‌کند  
  عشق او پیدا و معشوقش نهان یار بیرون فتنه‌ی او در جهان  
  این رها کن عشقهای صورتی نیست بر صورت نه بر روی ستی  
  آنچ معشوقست صورت نیست آن خواه عشق این جهان خواه آن جهان  
  آنچ بر صورت تو عاشق گشته‌ای چون برون شد جان چرایش هشته‌ای  
  صورتش بر جاست این سیری ز چیست عاشقا وا جو که معشوق تو کیست  
  آنچ محسوسست اگر معشوقه است عاشقستی هر که او را حس هست  
  چون وفا آن عشق افزون می‌کند کی وفا صورت دگرگون می‌کند  
  پرتو خورشید بر دیوار تافت تابش عاریتی دیوار یافت  
  بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم وا طلب اصلی که تابد او مقیم  
  ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش خویش بر صورت‌پرستان دیده بیش  
  پرتو عقلست آن بر حس تو عاریت می‌دان ذهب بر مس تو  
  چون زراندودست خوبی در بشر ورنه چون شد شاهد تر پیره خر  
  چون فرشته بود همچون دیو شد کان ملاحت اندرو عاریه بد  
  اندک اندک می‌ستانند آن جمال اندک اندک خشک می‌گردد نهال  
  رو نعمره ننکسه بخوان دل طلب کن دل منه بر استخوان  
  کان جمال دل جمال باقیست دولتش از آب حیوان ساقیست  
  خود هم او آبست و هم ساقی و مست هر سه یک شد چون طلسم تو شکست  
  آن یکی را تو ندانی از قیاس بندگی کن ژاژ کم خا ناشناس  
  معنی تو صورتست و عاریت بر مناسب شادی و بر قافیت  
  معنی آن باشد که بستاند ترا بی نیاز از نقش گرداند ترا  
  معنی آن نبود که کور و کر کند مرد را بر نقش عاشق‌تر کند  
  کور را قسمت خیال غم‌فزاست بهره‌ی چشم این خیالات فناست  
  حرف قرآن را ضریران معدنند خر نبینند و به پالان بر زنند  
  چون تو بینایی پی خر رو که جست چند پالان دوزی ای پالان‌پرست  
  خر چو هست آید یقین پالان ترا کم نگردد نان چو باشد جان ترا  
  پشت خر دکان و مال و مکسبست در قلبت مایه‌ی صد قالبست  
  خر برهنه بر نشین ای بوالفضول خر برهنه نی که راکب شد رسول  
  النبی قد رکب معروریا والنبی قیل سافر ماشیا  
  شد خر نفس تو بر میخیش بند چند بگریزد ز کار و بار چند  
  بار صبر و شکر او را بردنیست خواه در صد سال و خواهی سی و بیست  
  هیچ وازر وزر غیری بر نداشت هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت  
  طمع خامست آن مخور خام ای پسر خام خوردن علت آرد در بشر  
  کان فلانی یافت گنجی ناگهان من همان خواهم مه کار و مه دکان  
  کار بختست آن و آن هم نادرست کسب باید کرد تا تن قادرست  
  کسب کردن گنج را مانع کیست پا مکش از کار آن خود در پیست  
  تا نگردی تو گرفتار اگر که اگر این کردمی یا آن دگر  
  کز اگر گفتن رسول با وفاق منع کرد و گفت آن هست از نفاق  
  کان منافق در اگر گفتن بمرد وز اگر گفتن بجز حسرت نبرد