مثنوی معنوی/تتمهی حسد آن حشم بر آن غلام خاص
ظاهر
قصهی شاه و امیران و حسد | بر غلام خاص و سلطان خرد | |||||
دور ماند از جر جرار کلام | باز باید گشت و کرد آن را تمام | |||||
باغبان ملک با اقبال و بخت | چون درختی را نداند از درخت | |||||
آن درختی را که تلخ و رد بود | و آن درختی که یکش هفصد بود | |||||
کی برابر دارد اندر تربیت | چون ببیندشان به چشم عاقبت | |||||
کان درختان را نهایت چیست بر | گرچه یکسانند این دم در نظر | |||||
شیخ کو ینظر بنور الله شد | از نهایت وز نخست آگاه شد | |||||
چشم آخربین ببست از بهر حق | چشم آخربین گشاد اندر سبق | |||||
آن حسودان بد درختان بودهاند | تلخ گوهر شوربختان بودهاند | |||||
از حسد جوشان و کف میریختند | در نهانی مکر میانگیختند | |||||
تا غلام خاص را گردن زنند | بیخ او را از زمانه بر کنند | |||||
چون شود فانی چو جانش شاه بود | بیخ او در عصمت الله بود | |||||
شاه از آن اسرار واقف آمده | همچو بوبکر ربابی تن زده | |||||
در تماشای دل بدگوهران | میزدی خنبک بر آن کوزهگران | |||||
مکر میسازند قومی حیلهمند | تا که شه را در فقاعی در کنند | |||||
پادشاهی بس عظیمی بی کران | در فقاعی کی بگنجد ای خران | |||||
از برای شاه دامی دوختند | آخر این تدبیر ازو آموختند | |||||
نحس شاگردی که با استاد خویش | همسری آغازد و آید به پیش | |||||
با کدام استاد استاد جهان | پیش او یکسان هویدا و نهان | |||||
چشم او ینظر بنور الله شده | پردههای جهل را خارق بده | |||||
از دل سوراخ چون کهنه گلیم | پردهای بندد به پیش آن حکیم | |||||
پرده میخندد برو با صد دهان | هر دهانی گشته اشکافی بر آن | |||||
گوید آن استاد مر شاگرد را | ای کم از سگ نیستت با من وفا | |||||
خود مرا استا مگیر آهنگسل | همچو خود شاگرد گیر و کوردل | |||||
نه از منت یاریست در جان و روان | بی منت آبی نمیگردد روان | |||||
پس دل من کارگاه بخت تست | چه شکنی این کارگاه ای نادرست | |||||
گوییش پنهان زنم آتشزنه | نی به قلب از قلب باشد روزنه | |||||
آخر از روزن ببیند فکر تو | دل گواهیی دهد زین ذکر تو | |||||
گیر در رویت نمالد از کرم | هرچه گویی خندد و گوید نعم | |||||
او نمیخندد ز ذوق مالشت | او همیخندد بر آن اسگالشت | |||||
پس خداعی را خداعی شد جزا | کاسه زن کوزه بخور اینک سزا | |||||
گر بدی با تو ورا خندهی رضا | صد هزاران گل شکفتی مر ترا | |||||
چون دل او در رضا آرد عمل | آفتابی دان که آید در حمل | |||||
زو بخندد هم نهار و هم بهار | در هم آمیزد شکوفه و سبزهزار | |||||
صد هزاران بلبل و قمری نوا | افکنند اندر جهان بینوا | |||||
چونک برگ روح خود زرد و سیاه | میببینی چون ندانی خشم شاه | |||||
آفتاب شاه در برج عتاب | میکند روها سیه همچون کتاب | |||||
آن عطارد را ورقها جان ماست | آن سپیدی و آن سیه میزان ماست | |||||
باز منشوری نویسد سرخ و سبز | تا رهند ارواح از سودا و عجز | |||||
سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار | چون خط قوس و قزح در اعتبار |