مثنوی معنوی/بیمار شدن فرعون هم به وهم از تعظیم خلقان
ظاهر
| سجدهی خلق از زن و از طفل و مرد | زد دل فرعون را رنجور کرد | |||||
| گفتن هریک خداوند و ملک | آنچنان کردش ز وهمی منهتک | |||||
| که به دعوی الهی شد دلیر | اژدها گشت و نمیشد هیچ سیر | |||||
| عقل جزوی آفتش وهمست و ظن | زانک در ظلمات شد او را وطن | |||||
| بر زمین گر نیم گز راهی بود | آدمی بی وهم آمن میرود | |||||
| بر سر دیوار عالی گر روی | گر دو گز عرضش بود کژ میشوی | |||||
| بلک میافتی ز لرزهی دل به وهم | ترس وهمی را نکو بنگر بفهم | |||||