مثنوی معنوی/بیان مجاهد کی دست از مجاهده باز ندارد
ظاهر
یا درین ره آیدم آن کام من | یا چو باز آیم ز ره سوی وطن | |||||
بوک موقوفست کامم بر سفر | چون سفر کردم بیابم در حضر | |||||
یار را چندین بجویم جد و چست | که بدانم که نمیبایست جست | |||||
آن معیت کی رود در گوش من | تا نگردم گرد دوران زمن | |||||
کی کنم من از معیت فهم راز | جز که از بعد سفرهای دراز | |||||
حق معیت گفت و دل را مهر کرد | تا که عکس آید به گوش دل نه طرد | |||||
چون سفرها کرد و داد راه داد | بعد از آن مهر از دل او بر گشاد | |||||
چون خطایین آن حساب با صفا | گرددش روشن ز بعد دو خطا | |||||
بعد از آن گوید اگر دانستمی | این معیت را کی او را جستمی | |||||
دانش آن بود موقوف سفر | ناید آن دانش به تیزی فکر | |||||
آنچنان که وجه وام شیخ بود | بسته و موقوف گریهی آن وجود | |||||
کودک حلواییی بگریست زار | توخته شد وام آن شیخ کبار | |||||
گفته شد آن داستان معنوی | پیش ازین اندر خلال مثنوی | |||||
در دلت خوف افکند از موضعی | تا نباشد غیر آنت مطمعی | |||||
در طمع فایدهی دیگر نهد | وآن مرادت از کسی دیگر دهد | |||||
ای طمع در بسته در یک جای سخت | که آیدم میوه از آن عالیدرخت | |||||
آن طمع زان جا نخواهد شد وفا | بل ز جای دیگر آید آن عطا | |||||
آن طمع را پس چرا در تو نهاد | چون نخواستت زان طرف آن چیز داد | |||||
از برای حکمتی و صنعتی | نیز تا باشد دلت در حیرتی | |||||
تا دلت حیران بود ای مستفید | که مرادم از کجا خواهد رسد | |||||
تا بدانی عجز خویش و جهل خویش | تا شود ایقان تو در غیب بیش | |||||
هم دلت حیران بود در منتجع | که چه رویاند مصرف زین طمع | |||||
طمع داری روزیی در درزیی | تا ز خیاطی بی زر تا زیی | |||||
رزق تو در زرگری آرد پدید | که ز وهمت بود آن مکسب بعید | |||||
پس طمع در درزیی بهر چه بود | چون نخواست آن رزق زان جانب گشود | |||||
بهر نادر حکمتی در علم حق | که نبشت آن حکم را در ما سبق | |||||
نیز تا حیران بود اندیشهات | تا که حیرانی بود کل پیشهات | |||||
یا وصال یار زین سعیم رسد | یا ز راهی خارج از سعی جسد | |||||
من نگویم زین طریق آید مراد | میطپم تا از کجا خواهد گشاد | |||||
سربریده مرغ هر سو میفتد | تا کدامین سو رهد جان از جسد | |||||
یا مراد من برآید زین خروج | یا ز برجی دیگر از ذات البروج |