مثنوی معنوی/بیان این خبر کی الکذب ریبة والصدق طمانینة
ظاهر
قصهی آن خواب و گنج زر بگفت | پس ز صدق او دل آن کس شکفت | |||||
بوی صدقش آمد از سوگند او | سوز او پیدا شد و اسپند او | |||||
دل بیارامد به گفتار صواب | آنچنان که تشنه آرامد به آب | |||||
جز دل محجوب کو را علتیست | از نبیش تا غبی تمییز نیست | |||||
ورنه آن پیغام کز موضع بود | بر زند بر مه شکافیده شود | |||||
مه شکافد وان دل محجوب نی | زانک مردودست او محبوب نی | |||||
چشمه شد چشم عسس ز اشک مبل | نی ز گفت خشک بل از بوی دل | |||||
یک سخن از دوزخ آید سوی لب | یک سخن از شهر جان در کوی لب | |||||
بحر جانافزا و بحر پر حرج | در میان هر دو بحر این لب مرج | |||||
چون یپنلو در میان شهرها | از نواحی آید آنجا بهرها | |||||
کالهی معیوب قلب کیسهبر | کالهی پر سود مستشرف چو در | |||||
زین یپنلو هر که بازرگانترست | بر سره و بر قلبها دیدهورست | |||||
شد یپنلو مر ورا دار الرباح | وآن گر را از عمی دار الجناح | |||||
هر یکی ز اجزای عالم یک به یک | بر غبی بندست و بر استاد فک | |||||
بر یکی قندست و بر دیگر چو زهر | بر یکی لطفست و بر دیگر چو قهر | |||||
هر جمادی با نبی افسانهگو | کعبه با حاجی گواه و نطقخو | |||||
بر مصلی مسجد آمد هم گواه | کو همیآمد به من از دور راه | |||||
با خلیل آتش گل و ریحان و ورد | باز بر نمرودیان مرگست و درد | |||||
بارها گفتیم این را ای حسن | مینگردم از بیانش سیر من | |||||
بارها خوردی تو نان دفع ذبول | این همان نانست چون نبوی ملول | |||||
در تو جوعی میرسد تو ز اعتلال | که همیسوزد ازو تخمه و ملال | |||||
هرکه را درد مجاعت نقد شد | نو شدن با جزو جزوش عقد شد | |||||
لذت از جوعست نه از نقل نو | با مجاعت از شکر به نان جو | |||||
پس ز بیجوعیست وز تخمهی تمام | آن ملالت نه ز تکرار کلام | |||||
چون ز دکان و مکاس و قیل و قال | در فریب مردمت ناید ملال | |||||
چون ز غیبت و اکل لحم مردمان | شصت سالت سیریی نامد از آن | |||||
عشوهها در صید شلهی کفته تو | بی ملولی بارها خوش گفته تو | |||||
بار آخر گوییش سوزان و چست | گرمتر صد بار از بار نخست | |||||
درد داروی کهن را نو کند | درد هر شاخ ملولی خو کند | |||||
کیمیای نو کننده دردهاست | کو ملولی آن طرف که درد خاست | |||||
هین مزن تو از ملولی آه سرد | درد جو و درد جو و درد درد | |||||
خادع دردند درمانهای ژاژ | رهزنند و زرستانان رسم باژ | |||||
آب شوری نیست در مان عطش | وقت خوردن گر نماید سرد و خوش | |||||
لیک خادع گشته و مانع شد ز جست | ز آب شیرینی کزو صد سبزه رست | |||||
همچنین هر زر قلبی مانعست | از شناس زر خوش هرجا که هست | |||||
پا و پرت را به تزویری برید | که مراد تو منم گیر ای مرید | |||||
گفت دردت چینم او خود درد بود | مات بود ار چه به ظاهر برد بود | |||||
رو ز درمان دروغین میگریز | تا شود دردت مصیب و مشکبیز | |||||
گفت نه دزدی تو و نه فاسقی | مرد نیکی لیک گول و احمقی | |||||
بر خیال و خواب چندین ره کنی | نیست عقلت را تسوی روشنی | |||||
بارها من خواب دیدم مستمر | که به بغدادست گنجی مستتر | |||||
در فلان سوی و فلان کویی دفین | بود آن خود نام کوی این حزین | |||||
هست در خانهی فلانی رو بجو | نام خانه و نام او گفت آن عدو | |||||
دیدهام خود بارها این خواب من | که به بغدادست گنجی در وطن | |||||
هیچ من از جا نرفتم زین خیال | تو به یک خوابی بیایی بیملال | |||||
خواب احمق لایق عقل ویست | همچو او بیقیمتست و لاشیست | |||||
خواب زن کمتر ز خواب مرد دان | از پی نقصان عقل و ضعف جان | |||||
خواب ناقصعقل و گول آید کساد | پس ز بیعقلی چه باشد خواب باد | |||||
گفت با خود گنج در خانهی منست | پس مرا آنجا چه فقر و شیونست | |||||
بر سر گنج از گدایی مردهام | زانک اندر غفلت و در پردهام | |||||
زین بشارت مست شد دردش نماند | صد هزار الحمد بی لب او بخواند | |||||
گفت بد موقوف این لت لوت من | آب حیوان بود در حانوت من | |||||
رو که بر لوت شگرفی بر زدم | کوری آن وهم که مفلس بدم | |||||
خواه احمقدان مرا خواهی فرو | آن من شد هرچه میخواهی بگو | |||||
من مراد خویش دیدم بیگمان | هرچه خواهی گو مرا ای بددهان | |||||
تو مرا پر درد گو ای محتشم | پیش تو پر درد و پیش خود خوشم | |||||
وای اگر بر عکس بودی این مطار | پیش تو گلزار و پیش خویش راز |