مثنوی معنوی/بیان استمداد عارف از سرچشمهی حیات ابدی و مستغنی شدن او
ظاهر
حبذا کاریز اصل چیزها | فارغت آرد ازین کاریزها | |||||
تو ز صد ینبوع شربت میکشی | هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی | |||||
چون بجوشید از درون چشمهی سنی | ز استراق چشمهها گردی غنی | |||||
قرةالعینت چو ز آب و گل بود | راتبهی این قره درد دل بود | |||||
قلعه را چون آب آید از برون | در زمان امن باشد بر فزون | |||||
چونک دشمن گرد آن حلقه کند | تا که اندر خونشان غرقه کند | |||||
آب بیرون را ببرند آن سپاه | تا نباشد قلعه را زانها پناه | |||||
آن زمان یک چاه شوری از درون | به ز صد جیحون شیرین از برون | |||||
قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ | همچو دی آید به قطع شاخ و برگ | |||||
در جهان نبود مددشان از بهار | جز مگر در جان بهار روی یار | |||||
زان لقب شد خاک را دار الغرور | کو کشد پا را سپس یوم العبور | |||||
پیش از آن بر راست و بر چپ میدوید | که بچینم درد تو چیزی نچید | |||||
او بگفتی مر ترا وقت غمان | دور از تو رنج و ده که در میان | |||||
چون سپاه رنج آمد بست دم | خود نمیگوید ترا من دیدهام | |||||
حق پی شیطان بدین سان زد مثل | که ترا در رزم آرد با حیل | |||||
که ترا یاری دهم من با توم | در خطرها پیش تو من میدوم | |||||
اسپرت باشم گه تیر خدنگ | مخلص تو باشم اندر وقت تنگ | |||||
جان فدای تو کنم در انتعاش | رستمی شیری هلا مردانه باش | |||||
سوی کفرش آورد زین عشوهها | آن جوال خدعه و مکر و دها | |||||
چون قدم بنهاد در خندق فتاد | او به قاهاقاه خنده لب گشاد | |||||
هی بیا من طمعها دارم ز تو | گویدش رو رو که بیزارم ز تو | |||||
تو نترسیدی ز عدل کردگار | من همیترسم دو دست از من بدار | |||||
گفت حق خود او جدا شد از بهی | تو بدین تزویرها هم کی رهی | |||||
فاعل و مفعول در روز شمار | روسیاهند و حریف سنگسار | |||||
رهزده و رهزن یقین در حکم و داد | در چه بعدند و در بس المهاد | |||||
گول را و غول را کو را فریفت | از خلاص و فوز میباید شکیفت | |||||
هم خر و خرگیر اینجا در گلند | غافلند اینجا و آنجا آفلند | |||||
جز کسانی را که وا گردند از آن | در بهار فضل آیند از خزان | |||||
توبه آرند و خدا توبهپذیر | امر او گیرند و او نعم الامیر | |||||
چون بر آرند از پشیمانی حنین | عرش لرزد از انین المذنبین | |||||
آنچنان لرزد که مادر بر ولد | دستشان گیرد به بالا میکشد | |||||
کای خداتان وا خریده از غرور | نک ریاض فضل و نک رب غفور | |||||
بعد ازینتان برگ و رزق جاودان | از هوای حق بود نه از ناودان | |||||
چونک دریا بر وسایط رشک کرد | تشنه چون ماهی به ترک مشک کرد |