مثنوی معنوی/بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت
ظاهر
جسم مجنون را ز رنج و دوریی | اندر آمد ناگهان رنجوریی | |||||
خون بجوش آمد ز شعلهی اشتیاق | تا پدید آمد بر آن مجنون خناق | |||||
پس طبیب آمد بدار و کردنش | گفت چاره نیست هیچ از رگزنش | |||||
رگ زدن باید برای دفع خون | رگزنی آمد بدانجا ذو فنون | |||||
بازوش بست و گرفت آن نیش او | بانک بر زد در زمان آن عشقخو | |||||
مزد خود بستان و ترک فصد کن | گر بمیرم گو برو جسم کهن | |||||
گفت آخر از چه میترسی ازین | چون نمیترسی تو از شیر عرین | |||||
شیر و گرگ و خرس و هر گور و دده | گرد بر گرد تو شب گرد آمده | |||||
می نه آیدشان ز تو بوی بشر | ز انبهی عشق و وجد اندر جگر | |||||
گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست | کم ز سگ باشد که از عشق او عمیست | |||||
گر رگ عشقی نبودی کلب را | کی بجستی کلب کهفی قلب را | |||||
هم ز جنس او به صورت چون سگان | گر نشد مشهور هست اندر جهان | |||||
بو نبردی تو دل اندر جنس خویش | کی بری تو بوی دل از گرگ و میش | |||||
گر نبودی عشق هستی کی بدی | کی زدی نان بر تو و کی تو شدی | |||||
نان تو شد از چه ز عشق و اشتها | ورنه نان را کی بدی تا جان رهی | |||||
عشق نان مرده را می جان کند | جان که فانی بود جاویدان کند | |||||
گفت مجنون من نمیترسم ز نیش | صبر من از کوه سنگین هست بیش | |||||
منبلم بیزخم ناساید تنم | عاشقم بر زخمها بر میتنم | |||||
لیک از لیلی وجود من پرست | این صدف پر از صفات آن درست | |||||
ترسم ای فصاد گر فصدم کنی | نیش را ناگاه بر لیلی زنی | |||||
داند آن عقلی که او دلروشنیست | در میان لیلی و من فرق نیست |