مثنوی معنوی/بیان آنک مخلوقی کر ترا ازو ظلمی رسد
ظاهر
احمقانه از سنان رحمت مجو | زان شهی جو کان بود در دست او | |||||
باسنان و تیغ لابه چون کنی | کو اسیر آمد به دست آن سنی | |||||
او به صنعت آزرست و من صنم | آلتی کو سازدم من آن شوم | |||||
گر مرا ساغر کند ساغر شوم | ور مرا خنجر کند خنجر شوم | |||||
گر مرا چشمه کند آبی هم | ور مرا آتش کند تابی دهم | |||||
گر مرا باران کند خرمن دهم | ور مرا ناوک کند در تن جهم | |||||
گر مرا ماری کند زهر افکنم | ور مرا یاری کند خدمت کنم | |||||
من چو کلکم در میان اصبعین | نیستم در صف طاعت بین بین | |||||
خاک را مشغول کرد او در سخن | یک کفی بربود از آن خاک کهن | |||||
ساحرانه در ربود از خاکدان | خاک مشغول سخن چون بیخودان | |||||
برد تا حق تربت بیرای را | تا به مکتب آن گریزان پای را | |||||
گفت یزدان که به علم روشنم | که ترا جلاد این خلقان کنم | |||||
گفت یا رب دشمنم گیرند خلق | چون فشارم خلق را در مرگ حلق | |||||
تو روا داری خداوند سنی | که مرا مبغوض و دشمنرو کنی | |||||
گفت اسبابی پدید آرم عیان | از تب و قولنج و سرسام و سنان | |||||
که بگردانم نظرشان را ز تو | در مرضها و سببهای سه تو | |||||
گفت یا رب بندگان هستند نیز | که سببها را بدرند ای عزیز | |||||
چشمشان باشد گذاره از سبب | در گذشته از حجب از فضل رب | |||||
سرمهی توحید از کحال حال | یافته رسته ز علت و اعتلال | |||||
ننگرند اندر تب و قولنج و سل | راه ندهند این سببها را به دل | |||||
زانک هر یک زین مرضها را دواست | چون دوا نپذیرد آن فعل قضاست | |||||
هر مرض دارد دوا میدان یقین | چون دوای رنج سرما پوستین | |||||
چون خدا خواهد که مردی بفسرد | سردی از صد پوستین هم بگذرد | |||||
در وجودش لرزهای بنهد که آن | نه به جامه به شود نه از آشیان | |||||
چون قضا آید طبیب ابله شود | وان دوا در نفع هم گمره شود | |||||
کی شود محجوب ادراک بصیر | زین سببهای حجاب گولگیر | |||||
اصل بیند دیده چون اکمل بود | فرع بیند چونک مرد احول بود |