پرش به محتوا

مثنوی معنوی/بیان آنک عمارت در ویرانیست

از ویکی‌نبشته
دفتر چهارم مثنوی از مولوی
(بیان آنک عمارت در ویرانیست و جمعیت در پراکندگیست و درستی در شکست‌گیست و مراد در بی‌مرادیست و وجود در عدم است و علی هذا بقیة الاضداد والازواج)
  آن یکی آمد زمین را می‌شکافت ابلهی فریاد کرد و بر نتافت  
  کین زمین را از چه ویران می‌کنی می‌شکافی و پریشان می‌کنی  
  گفت ای ابله برو و بر من مران تو عمارت از خرابی باز دان  
  کی شود گلزار و گندم‌زار این تا نگردد زشت و ویران این زمین  
  کی شود بستان و کشت و برگ و بر تا نگردد نظم او زیر و زبر  
  تا بنشکافی به نشتر ریش چغز کی شود نیکو و کی گردید نغز  
  تا نشوید خلطهاات از دوا کی رود شورش کجا آید شفا  
  پاره پاره کرده درزی جامه را کس زند آن درزی علامه را  
  که چرا این اطلس بگزیده را بردریدی چه کنم بدریده را  
  هر بنای کهنه که آبادان کنند نه که اول کهنه را ویران کنند  
  هم‌چنین نجار و حداد و قصاب هستشان پیش از عمارتها خراب  
  آن هلیله و آن بلیله کوفتن زان تلف گردند معموری تن  
  تا نکوبی گندم اندر آسیا کی شود آراسته زان خوان ما  
  آن تقاضا کرد آن نان و نمک که ز شستت وا رهانم ای سمک  
  گر پذیری پند موسی وا رهی از چنین شست بد نامنتهی  
  بس که خود را کرده‌ای بنده‌ی هوا کرمکی را کرده‌ای تو اژدها  
  اژدها را اژدها آورده‌ام تا با صلاح آورم من دم به دم  
  تا دم آن از دم این بشکند مار من آن اژدها را بر کند  
  گر رضا دادی رهیدی از دو مار ورنه از جانت برآرد آن دمار  
  گفت الحق سخت استا جادوی که در افکندی به مکر اینجا دوی  
  خلق یک‌دل را تو کردی دو گروه جادوی رخنه کند در سنگ و کوه  
  گفت هستم غرق پیغام خدا جادوی کی دید با نام خدا  
  غفلت و کفرست مایه‌ی جادوی مشعله‌ی دینست جان موسوی  
  من به جادویان چه مانم ای وقیح کز دمم پر رشک می‌گردد مسیح  
  من به جادویان چه مانم ای جنب که ز جانم نور می‌گیرد کتب  
  چون تو با پر هوا بر می‌پری لاجرم بر من گمان آن می‌بری  
  هر کرا افعال دام و دد بود بر کریمانش گمان بد بود  
  چون تو جزو عالمی هر چون بوی کل را بر وصف خود بینی سوی  
  گر تو برگردی و بر گردد سرت خانه را گردنده بیند منظرت  
  ور تو در کشتی روی بر یم روان ساحل یم را همی بینی دوان  
  گر تو باشی تنگ‌دل از ملحمه تنگ بینی جمله دنیا را همه  
  ور تو خوش باشی به کام دوستان این جهان بنمایدت چون گلستان  
  ای بسا کس رفته تا شام و عراق او ندیده هیچ جز کفر و نفاق  
  وی بسا کس رفته تا هند و هری او ندیده جز مگر بیع و شری  
  وی بسا کس رفته ترکستان و چین او ندیده هیچ جز مکر و کمین  
  چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو جمله‌ی اقلیمها را گو بجو  
  گاو در بغداد آید ناگهان بگذرد او زین سران تا آن سران  
  از همه عیش و خوشیها و مزه او نبیند جز که قشر خربزه  
  که بود افتاده بر ره یا حشیش لایق سیران گاوی یا خریش  
  خشک بر میخ طبیعت چون قدید بسته‌ی اسباب جانش لا یزید  
  وان فضای خرق اسباب و علل هست ارض الله ای صدر اجل  
  هر زمان مبدل شود چون نقش جان نو به نو بیند جهانی در عیان  
  گر بود فردوس و انهار بهشت چون فسرده‌ی یک صفت شد گشت زشت