مثنوی معنوی/بیان آنک عمارت در ویرانیست
ظاهر
آن یکی آمد زمین را میشکافت | ابلهی فریاد کرد و بر نتافت | |||||
کین زمین را از چه ویران میکنی | میشکافی و پریشان میکنی | |||||
گفت ای ابله برو و بر من مران | تو عمارت از خرابی باز دان | |||||
کی شود گلزار و گندمزار این | تا نگردد زشت و ویران این زمین | |||||
کی شود بستان و کشت و برگ و بر | تا نگردد نظم او زیر و زبر | |||||
تا بنشکافی به نشتر ریش چغز | کی شود نیکو و کی گردید نغز | |||||
تا نشوید خلطهاات از دوا | کی رود شورش کجا آید شفا | |||||
پاره پاره کرده درزی جامه را | کس زند آن درزی علامه را | |||||
که چرا این اطلس بگزیده را | بردریدی چه کنم بدریده را | |||||
هر بنای کهنه که آبادان کنند | نه که اول کهنه را ویران کنند | |||||
همچنین نجار و حداد و قصاب | هستشان پیش از عمارتها خراب | |||||
آن هلیله و آن بلیله کوفتن | زان تلف گردند معموری تن | |||||
تا نکوبی گندم اندر آسیا | کی شود آراسته زان خوان ما | |||||
آن تقاضا کرد آن نان و نمک | که ز شستت وا رهانم ای سمک | |||||
گر پذیری پند موسی وا رهی | از چنین شست بد نامنتهی | |||||
بس که خود را کردهای بندهی هوا | کرمکی را کردهای تو اژدها | |||||
اژدها را اژدها آوردهام | تا با صلاح آورم من دم به دم | |||||
تا دم آن از دم این بشکند | مار من آن اژدها را بر کند | |||||
گر رضا دادی رهیدی از دو مار | ورنه از جانت برآرد آن دمار | |||||
گفت الحق سخت استا جادوی | که در افکندی به مکر اینجا دوی | |||||
خلق یکدل را تو کردی دو گروه | جادوی رخنه کند در سنگ و کوه | |||||
گفت هستم غرق پیغام خدا | جادوی کی دید با نام خدا | |||||
غفلت و کفرست مایهی جادوی | مشعلهی دینست جان موسوی | |||||
من به جادویان چه مانم ای وقیح | کز دمم پر رشک میگردد مسیح | |||||
من به جادویان چه مانم ای جنب | که ز جانم نور میگیرد کتب | |||||
چون تو با پر هوا بر میپری | لاجرم بر من گمان آن میبری | |||||
هر کرا افعال دام و دد بود | بر کریمانش گمان بد بود | |||||
چون تو جزو عالمی هر چون بوی | کل را بر وصف خود بینی سوی | |||||
گر تو برگردی و بر گردد سرت | خانه را گردنده بیند منظرت | |||||
ور تو در کشتی روی بر یم روان | ساحل یم را همی بینی دوان | |||||
گر تو باشی تنگدل از ملحمه | تنگ بینی جمله دنیا را همه | |||||
ور تو خوش باشی به کام دوستان | این جهان بنمایدت چون گلستان | |||||
ای بسا کس رفته تا شام و عراق | او ندیده هیچ جز کفر و نفاق | |||||
وی بسا کس رفته تا هند و هری | او ندیده جز مگر بیع و شری | |||||
وی بسا کس رفته ترکستان و چین | او ندیده هیچ جز مکر و کمین | |||||
چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو | جملهی اقلیمها را گو بجو | |||||
گاو در بغداد آید ناگهان | بگذرد او زین سران تا آن سران | |||||
از همه عیش و خوشیها و مزه | او نبیند جز که قشر خربزه | |||||
که بود افتاده بر ره یا حشیش | لایق سیران گاوی یا خریش | |||||
خشک بر میخ طبیعت چون قدید | بستهی اسباب جانش لا یزید | |||||
وان فضای خرق اسباب و علل | هست ارض الله ای صدر اجل | |||||
هر زمان مبدل شود چون نقش جان | نو به نو بیند جهانی در عیان | |||||
گر بود فردوس و انهار بهشت | چون فسردهی یک صفت شد گشت زشت |