مثنوی معنوی/بیان آنک عقل جزوی تا بگور بیش نبیند در باقی مقلد اولیا و انبیاست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پیشبینی این خرد تا گور بود | وآن صاحب دل به نفخ صور بود | |||||
این خرد از گور و خاکی نگذرد | وین قدم عرصهی عجایب نسپرد | |||||
زین قدم وین عقل رو بیزار شو | چشم غیبی جوی و برخوردار شو | |||||
همچو موسی نور کی یابد ز جیب | سخرهی استاد و شاگردان کتاب | |||||
زین نظر وین عقل ناید جز دوار | پس نظر بگذار و بگزین انتظار | |||||
از سخنگویی مجویید ارتفاع | منتظر را به ز گفتن استماع | |||||
منصب تعلیم نوع شهوتست | هر خیال شهوتی در ره بتست | |||||
گر بفضلش پی ببردی هر فضول | کی فرستادی خدا چندین رسول | |||||
عقل جزوی همچو برقست و درخش | در درخشی کی توان شد سوی وخش | |||||
نیست نور برق بهر رهبری | بلک امریست ابر را که میگری | |||||
برق عقل ما برای گریه است | تا بگرید نیستی در شوق هست | |||||
عقل کودک گفت بر کتاب تن | لیک نتواند به خود آموختن | |||||
عقل رنجور آردش سوی طبیب | لیک نبود در دوا عقلش مصیب | |||||
نک شیاطین سوی گردون میشدند | گوش بر اسرار بالا میزدند | |||||
میربودند اندکی زان رازها | تا شهب میراندشان زود از سما | |||||
که روید آنجا رسولی آمدست | هر چه میخواهید زو آید به دست | |||||
گر همیجویید در بیبها | ادخلوا الابیات من ابوابها | |||||
میزن آن حلقهی در و بر باب بیست | از سوی بام فلکتان راه نیست | |||||
نیست حاجتتان بدین راه دراز | خاکیی را دادهایم اسرار راز | |||||
پیش او آیید اگر خاین نیید | نیشکر گردید ازو گرچه نیید | |||||
سبزه رویاند ز خاکت آن دلیل | نیست کم از سم اسپ جبرئیل | |||||
سبزه گردی تازه گردی در نوی | گر توخاک اسپ جبریلی شوی | |||||
سبزهی جانبخش که آن را سامری | کرد در گوساله تا شد گوهری | |||||
جان گرفت و بانگ زد زان سبزه او | آنچنان بانگی که شد فتنهی عدو | |||||
گر امین آیید سوی اهل راز | وا رهید از سر کله مانند باز | |||||
سر کلاه چشمبند گوشبند | که ازو بازست مسکین و نژند | |||||
زان کله مر چشم بازان را سدست | که همه میلش سوی جنس خودست | |||||
چون برید از جنس با شه گشت یار | بر گشاید چشم او را بازدار | |||||
راند دیوان را حق از مرصاد خویش | عقل جزوی را ز استبداد خویش | |||||
که سری کم کن نهای تو مستبد | بلک شاگرد دلی و مستعد | |||||
رو بر دل رو که تو جزو دلی | هین که بندهی پادشاه عادلی | |||||
بندگی او به از سلطانیست | که انا خیر دم شیطانیست | |||||
فرق بین و برگزین تو ای حبیس | بندگی آدم از کبر بلیس | |||||
گفت آنک هست خورشید ره او | حرف طوبی هر که ذلت نفسه | |||||
سایهی طوبی ببین وخوش بخسپ | سر بنه در سایه بیسرکش بخسپ | |||||
ظل ذلت نفسه خوش مضجعیست | مستعد آن صفا و مهجعیست | |||||
گر ازین سایه روی سوی منی | زود طاغی گردی و ره گم کنی |