مثنوی معنوی/بیان آنک عارف را غذاییست
ظاهر
زانک هر کره پی مادر رود | تا بدان جنسیتش پیدا شود | |||||
آدمی را شیر از سینه رسد | شیر خر از نیم زیرینه رسد | |||||
عدل قسامست و قسمت کردنیست | این عجب که جبر نی و ظلم نیست | |||||
جبر بودی کی پشیمانی بدی | ظلم بودی کی نگهبانی بدی | |||||
روز آخر شد سبق فردا بود | راز ما را روز کی گنجا بود | |||||
ای بکرده اعتماد واثقی | بر دم و بر چاپلوس فاسقی | |||||
قبهای بر ساختستی از حباب | آخر آن خیمهست بس واهیطناب | |||||
زرق چون برقست و اندر نور آن | راه نتوانند دیدن رهروان | |||||
این جهان و اهل او بیحاصلاند | هر دو اندر بیوفایی یکدلاند | |||||
زادهی دنیا چو دنیا بیوفاست | گرچه رو آرد به تو آن رو قفاست | |||||
اهل آن عالم چو آن عالم ز بر | تا ابد در عهد و پیمان مستمر | |||||
خود دو پیغمبر به هم کی ضد شدند | معجزات از همدگر کی بستدند | |||||
کی شود پژمرده میوهی آن جهان | شادی عقلی نگردد اندهان | |||||
نفس بیعهدست زان رو کشتنیست | او دنی و قبلهگاه او دنیست | |||||
نفسها را لایقست این انجمن | مرده را درخور بود گور و کفن | |||||
نفس اگر چه زیرکست و خردهدان | قبلهاش دنیاست او را مرده دان | |||||
آب وحی حق بدین مرده رسید | شد ز خاک مردهای زنده پدید | |||||
تا نیاید وحش تو غره مباش | تو بدان گلگونهی طال بقاش | |||||
بانگ و صیتی جو که آن خامل نشد | تاب خورشیدی که آن آفل نشد | |||||
آن هنرهای دقیق و قال و قیل | قوم فرعوناند اجل چون آب نیل | |||||
رونق و طاق و طرنب و سحرشان | گرچه خلقان را کشد گردن کشان | |||||
سحرهای ساحران دان جمله را | مرگ چوبی دان که آن گشت اژدها | |||||
جادویها را همه یک لقمه کرد | یک جهان پر شب بد آن را صبح خورد | |||||
نور از آن خوردن نشد افزون و بیش | بل همان سانست کو بودست پیش | |||||
در اثر افزون شد و در ذات نی | ذات را افزونی و آفات نی | |||||
حق ز ایجاد جهان افزون نشد | آنچ اول آن نبود اکنون نشد | |||||
لیک افزون گشت اثر ز ایجاد خلق | در میان این دو افزونیست فرق | |||||
هست افزونی اثر اظهار او | تا پدید آید صفات و کار او | |||||
هست افزونی هر ذاتی دلیل | کو بود حادث به علتها علیل |