مثنوی معنوی/بیان آنک تن خاکی آدمی همچون آهن
ظاهر
پس چو آهن گرچه تیرههیکلی | صیقلی کن صیقلی کن صیقلی | |||||
تا دلت آیینه گردد پر صور | اندرو هر سو ملیحی سیمبر | |||||
آهن ار چه تیره و بینور بود | صیقلی آن تیرگی از وی زدود | |||||
صیقلی دید آهن و خوش کرد رو | تا که صورتها توان دید اندرو | |||||
گر تن خاکی غلیظ و تیره است | صیقلش کن زانک صیقل گیره است | |||||
تا درو اشکال غیبی رو دهد | عکس حوری و ملک در وی جهد | |||||
صیقل عقلت بدان دادست حق | که بدو روشن شود دل را ورق | |||||
صیقلی را بستهای ای بینماز | وآن هوا را کردهای دو دست باز | |||||
گر هوا را بند بنهاده شود | صیقلی را دست بگشاده شود | |||||
آهنی که آیینه غیبی بدی | جمله صورتها درو مرسل شدی | |||||
تیره کردی زنگ دادی در نهاد | این بود یسعون فی الارض الفساد | |||||
تاکنون کردی چنین اکنون مکن | تیره کردی آب را افزون مکن | |||||
بر مشوران تا شود این آب صاف | واندرو بین ماه و اختر در طواف | |||||
زانک مردم هست همچون آب جو | چون شود تیره نبینی قعر او | |||||
قعر جو پر گوهرست و پر ز در | هین مکن تیره که هست او صاف حر | |||||
جان مردم هست مانند هوا | چون بگرد آمیخت شد پردهی سما | |||||
مانع آید او ز دید آفتاب | چونک گردش رفت شد صافی و ناب | |||||
با کمال تیرگی حق واقعات | مینمودت تا روی راه نجات |