مثنوی معنوی/بیان آنک الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است
ظاهر
آن یکی الله میگفتی شبی | تا که شیرین میشد از ذکرش لبی | |||||
گفت شیطان آخر ای بسیارگو | این همه الله را لبیک کو؟ | |||||
مینیاید یک جواب از پیش تخت | چند الله میزنی با روی سخت | |||||
او شکستهدل شد و بنهاد سر | دید در خواب او خضر را در خضر | |||||
گفت هین از ذکر چون وا ماندهای | چون پشیمانی از آن کش خواندهای | |||||
گفت لبیکم نمیآید جواب | زان همیترسم که باشم رد باب | |||||
گفت آن الله تو لبیک ماست | و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست | |||||
حیلهها و چارهجوییهای تو | جذب ما بود و گشاد این پای تو | |||||
ترس و عشق تو کمند لطف ماست | زیر هر الله تو لبیکهاست | |||||
جان جاهل زین دعا جز دور نیست | زانک یا رب گفتنش دستور نیست | |||||
بر دهان و بر دلش قفل است و بند | تا ننالد با خدا وقت گزند | |||||
داد مر فرعون را صد ملک و مال | تا بکرد او دعوی عز و جلال | |||||
در همه عمرش ندید او درد سر | تا ننالد سوی حق آن بدگهر | |||||
داد او را جمله ملک این جهان | حق ندادش درد و رنج و اندهان | |||||
درد آمد بهتر از ملک جهان | تا بخوانی مر خدا را در نهان | |||||
خواندن بی درد از افسردگیاست | خواندن با درد از دلبردگی است | |||||
آن کشیدن زیر لب آواز را | یاد کردن مبدا و آغاز را | |||||
آن شده آواز صافی و حزین | ای خدا وی مستغاث و ای معین | |||||
نالهی سگ در رهش بی جذبه نیست | زانک هر راغب اسیر رهزنی است | |||||
چون سگ کهفی که از مردار رست | بر سر خوان شهنشاهان نشست | |||||
تا قیامت میخورد او پیش غار | آب رحمت عارفانه بی تغار | |||||
ای بسا سگپوست کو را نام نیست | لیک اندر پرده بی آن جام نیست | |||||
جان بده از بهر این جام ای پسر | بی جهاد و صبر کی باشد ظفر | |||||
صبر کردن بهر این نبود حرج | صبر کن کالصبر مفتاح الفرج | |||||
زین کمین بی صبر و حزمی کس نرست | حزم را خود صبر آمد پا و دست | |||||
حزم کن از خورد کین زهرین گیاست | حزم کردن زور و نور انبیاست | |||||
کاه باشد کو به هر بادی جهد | کوه کی مر باد را وزنی نهد | |||||
هر طرف غولی همیخواند تو را | کای برادر راه خواهی هین بیا | |||||
ره نمایم همرهت باشم رفیق | من قلاووزم درین راه دقیق | |||||
نه قلاوزست و نه ره داند او | یوسفا کم رو سوی آن گرگخو | |||||
حزم این باشد که نفریبد تو را | چرب و نوش و دامهای این سرا | |||||
که نه چربش دارد و نه نوش او | سحر خواند میدمد در گوش او | |||||
که بیا مهمان ما ای روشنی | خانه آن توست و تو آن منی | |||||
حزم آن باشد که گویی تخمهام | یا سقیمم خستهی این دخمهام | |||||
یا سرم دردست درد سر ببر | یا مرا خواندست آن خالو پسر | |||||
زانک یک نوشت دهد با نیشها | که بکارد در تو نوشش ریشها | |||||
زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد | ماهیا او گوشت در شستت دهد | |||||
گر دهد خود کی دهد آن پر حیل | جوز پوسیده است گفتار دغل | |||||
ژغژغ آن عقل و مغزت را برد | صد هزاران عقل را یک نشمرد | |||||
یار تو خرجین توست و کیسهات | گر تو رامینی مجو جز ویسهات | |||||
ویسه و معشوق تو هم ذات توست | وین برونیها همه آفات توست | |||||
حزم آن باشد که چون دعوت کنند | تو نگویی مست و خواهان منند | |||||
دعوت ایشان صفیر مرغ دان | که کند صیاد در مکمن نهان | |||||
مرغ مرده پیش بنهاده که این | میکند این بانگ و آواز و حنین | |||||
مرغ پندارد که جنس اوست او | جمع آید بر دردشان پوست او | |||||
جز مگر مرغی که حزمش داد حق | تا نگردد گیج آن دانه و ملق | |||||
هست بیحزمی پشیمانی یقین | بشنو این افسانه را در شرح این |