پرش به محتوا

مثنوی معنوی/بیان آنک الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است

از ویکی‌نبشته
دفتر سوم مثنوی از مولوی
(بیان آنک الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است)
  آن یکی الله می‌گفتی شبی تا که شیرین می‌شد از ذکرش لبی  
  گفت شیطان آخر ای بسیارگو این همه الله را لبیک کو؟  
  می‌نیاید یک جواب از پیش تخت چند الله می‌زنی با روی سخت  
  او شکسته‌دل شد و بنهاد سر دید در خواب او خضر را در خضر  
  گفت هین از ذکر چون وا مانده‌ای چون پشیمانی از آن کش خوانده‌ای  
  گفت لبیکم نمی‌آید جواب زان همی‌ترسم که باشم رد باب  
  گفت آن الله تو لبیک ماست و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست  
  حیله‌ها و چاره‌جویی‌های تو جذب ما بود و گشاد این پای تو  
  ترس و عشق تو کمند لطف ماست زیر هر الله تو لبیک‌هاست  
  جان جاهل زین دعا جز دور نیست زانک یا رب گفتنش دستور نیست  
  بر دهان و بر دلش قفل است و بند تا ننالد با خدا وقت گزند  
  داد مر فرعون را صد ملک و مال تا بکرد او دعوی عز و جلال  
  در همه عمرش ندید او درد سر تا ننالد سوی حق آن بدگهر  
  داد او را جمله ملک این جهان حق ندادش درد و رنج و اندهان  
  درد آمد بهتر از ملک جهان تا بخوانی مر خدا را در نهان  
  خواندن بی درد از افسردگی‌است خواندن با درد از دل‌بردگی است  
  آن کشیدن زیر لب آواز را یاد کردن مبدا و آغاز را  
  آن شده آواز صافی و حزین ای خدا وی مستغاث و ای معین  
  ناله‌ی سگ در رهش بی جذبه نیست زانک هر راغب اسیر ره‌زنی است  
  چون سگ کهفی که از مردار رست بر سر خوان شهنشاهان نشست  
  تا قیامت می‌خورد او پیش غار آب رحمت عارفانه بی تغار  
  ای بسا سگ‌پوست کو را نام نیست لیک اندر پرده بی آن جام نیست  
  جان بده از بهر این جام ای پسر بی جهاد و صبر کی باشد ظفر  
  صبر کردن بهر این نبود حرج صبر کن کالصبر مفتاح الفرج  
  زین کمین بی صبر و حزمی کس نرست حزم را خود صبر آمد پا و دست  
  حزم کن از خورد کین زهرین گیاست حزم کردن زور و نور انبیاست  
  کاه باشد کو به هر بادی جهد کوه کی مر باد را وزنی نهد  
  هر طرف غولی همی‌خواند تو را کای برادر راه خواهی هین بیا  
  ره نمایم همرهت باشم رفیق من قلاووزم درین راه دقیق  
  نه قلاوزست و نه ره داند او یوسفا کم رو سوی آن گرگ‌خو  
  حزم این باشد که نفریبد تو را چرب و نوش و دام‌های این سرا  
  که نه چربش دارد و نه نوش او سحر خواند می‌دمد در گوش او  
  که بیا مهمان ما ای روشنی خانه آن توست و تو آن منی  
  حزم آن باشد که گویی تخمه‌ام یا سقیمم خسته‌ی این دخمه‌ام  
  یا سرم دردست درد سر ببر یا مرا خواندست آن خالو پسر  
  زانک یک نوشت دهد با نیش‌ها که بکارد در تو نوشش ریش‌ها  
  زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد ماهیا او گوشت در شستت دهد  
  گر دهد خود کی دهد آن پر حیل جوز پوسیده است گفتار دغل  
  ژغژغ آن عقل و مغزت را برد صد هزاران عقل را یک نشمرد  
  یار تو خرجین توست و کیسه‌ات گر تو رامینی مجو جز ویسه‌ات  
  ویسه و معشوق تو هم ذات توست وین برونیها همه آفات توست  
  حزم آن باشد که چون دعوت کنند تو نگویی مست و خواهان منند  
  دعوت ایشان صفیر مرغ دان که کند صیاد در مکمن نهان  
  مرغ مرده پیش بنهاده که این می‌کند این بانگ و آواز و حنین  
  مرغ پندارد که جنس اوست او جمع آید بر دردشان پوست او  
  جز مگر مرغی که حزمش داد حق تا نگردد گیج آن دانه و ملق  
  هست بی‌حزمی پشیمانی یقین بشنو این افسانه را در شرح این