مثنوی معنوی/بیان آنک آنچ بیان کرده میشود صورت قصه است
ظاهر
زانک پیلم دید هندستان به خواب | از خراج اومید بر ده شد خراب | |||||
کیف یاتی النظم لی والقافیه | بعد ما ضاعت اصول العافیه | |||||
ما جنون واحد لی فی الشجون | بل جنون فی جنون فی جنون | |||||
ذاب جسمی من اشارات الکنی | منذ عاینت البقاء فی الفنا | |||||
ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی | ماندم از قصه تو قصهی من بگوی | |||||
بس فسانهی عشق تو خواندم به جان | تو مرا که افسانه گشتستم بخوان | |||||
خود تو میخوانی نه من ای مقتدی | من که طورم تو موسی وین صدا | |||||
کوه بیچاره چه داند گفت چیست | زانک موسی میبداند که تهیست | |||||
کوه میداند به قدر خویشتن | اندکی دارد ز لطف روح تن | |||||
تن چو اصطرلاب باشد ز احتساب | آیتی از روح همچون آفتاب | |||||
آن منجم چون نباشد چشمتیز | شرط باشد مرد اصطرلابریز | |||||
تا صطرلابی کند از بهر او | تا برد از حالت خورشید بو | |||||
جان کز اصطرلاب جوید او صواب | چه قدر داند ز چرخ و آفتاب | |||||
تو که ز اصطرب دیده بنگری | درجهان دیدن یقین بس قاصری | |||||
تو جهان را قدر دیده دیدهای | کو جهان سبلت چرا مالیدهای | |||||
عارفان را سرمهای هست آن بجوی | تا که دریا گردد این چشم چو جوی | |||||
ذرهای از عقل و هوش ار با منست | این چه سودا و پریشان گفتنست | |||||
چونک مغز من ز عقل و هش تهیست | پس گناه من درین تخلیط چیست | |||||
نه گناه اوراست که عقلم ببرد | عقل جملهی عاقلان پیشش بمرد | |||||
یا مجیر العقل فتان الحجی | ما سواک للعقول مرتجی | |||||
ما اشتهیت العقل مذ جننتنی | ما حسدت الحسن مذ زینتنی | |||||
هل جنونی فی هواک مستطاب | قل بلی والله یجزیک الثواب | |||||
گر بتازی گوید او ور پارسی | گوش و هوشی کو که در فهمش رسی | |||||
بادهی او درخور هر هوش نیست | حلقهی او سخرهی هر گوش نیست | |||||
باز دیگر آمدم دیوانهوار | رو رو ای جان زود زنجیری بیار | |||||
غیر آن زنجیر زلف دلبرم | گر دو صد زنجیر آری بردرم |