مثنوی معنوی/بقیه‌ی قصه‌ی طعنه زدن آن مرد بیگانه در شیخ

از ویکی‌نبشته
دفتر دوم مثنوی از مولوی
(بقیه‌ی قصه‌ی طعنه زدن آن مرد بیگانه در شیخ)
  آن خبیث از شیخ می‌لایید ژاژ کژنگر باشد همیشه عقل کاژ  
  که منش دیدم میان مجلسی او ز تقوی عاریست و مفلسی  
  ورکه باور نیستت خیز امشبان تا ببینی فسق شیخت را عیان  
  شب ببردش بر سر یک روزنی گفت بنگر فسق و عشرت کردنی  
  بنگر آن سالوس روز و فسق شب روز همچون مصطفی شب بولهب  
  روز عبدالله او را گشته نام شب نعوذ بالله و در دست جام  
  دید شیشه در کف آن پیر پر گفت شیخا مر ترا هم هست غر  
  تو نمی‌گفتی که در جام شراب دیو می‌میزد شتابان نا شتاب  
  گفت جامم را چنان پر کرده‌اند کاندرو اندر نگنجد یک سپند  
  بنگر اینجا هیچ گنجد ذره‌ای این سخن را کژ شنیده غره‌ای  
  جام ظاهر خمر ظاهر نیست این دور دار این را ز شیخ غیب‌بین  
  جام می هستی شیخست ای فلیو کاندرو اندر نگنجد بول دیو  
  پر و مالامال از نور حقست جام تن بشکست نور مطلقست  
  نور خورشید ار بیفتد بر حدث او همان نورست نپذیرد خبث  
  شیخ گفت این خود نه جامست و نه می هین بزیر آ منکرا بنگر بوی  
  آمد و دید انگبین خاص بود کور شد آن دشمن کور و کبود  
  گفت پیر آن دم مرید خویش را رو برای من بجو می ای کیا  
  که مرا رنجیست مضطر گشته‌ام من ز رنج از مخمصه بگذشته‌ام  
  در ضرورت هست هر مردار پاک بر سر منکر ز لعنت باد خاک  
  گرد خمخانه بر آمد آن مرید بهر شیخ از هر خمی او می‌چشید  
  در همه خمخانه‌ها او می ندید گشته بد پر از عسل خم نبید  
  گفت ای رندان چه حالست این چه کار هیچ خمی در نمی‌بینم عقار  
  جمله رندان نزد آن شیخ آمدند چشم گریان دست بر سر می‌زدند  
  در خرابات آمدی شیخ اجل جمله میها از قدومت شد عسل  
  کرده‌ای مبدل تو می را از حدث جان ما را هم بدل کن از خبث  
  گر شود عالم پر از خون مال‌مال کی خورد بنده‌ی خدا الا حلال