مثنوی معنوی/بقیهی قصهی طعنه زدن آن مرد بیگانه در شیخ
ظاهر
آن خبیث از شیخ میلایید ژاژ | کژنگر باشد همیشه عقل کاژ | |||||
که منش دیدم میان مجلسی | او ز تقوی عاریست و مفلسی | |||||
ورکه باور نیستت خیز امشبان | تا ببینی فسق شیخت را عیان | |||||
شب ببردش بر سر یک روزنی | گفت بنگر فسق و عشرت کردنی | |||||
بنگر آن سالوس روز و فسق شب | روز همچون مصطفی شب بولهب | |||||
روز عبدالله او را گشته نام | شب نعوذ بالله و در دست جام | |||||
دید شیشه در کف آن پیر پر | گفت شیخا مر ترا هم هست غر | |||||
تو نمیگفتی که در جام شراب | دیو میمیزد شتابان نا شتاب | |||||
گفت جامم را چنان پر کردهاند | کاندرو اندر نگنجد یک سپند | |||||
بنگر اینجا هیچ گنجد ذرهای | این سخن را کژ شنیده غرهای | |||||
جام ظاهر خمر ظاهر نیست این | دور دار این را ز شیخ غیببین | |||||
جام می هستی شیخست ای فلیو | کاندرو اندر نگنجد بول دیو | |||||
پر و مالامال از نور حقست | جام تن بشکست نور مطلقست | |||||
نور خورشید ار بیفتد بر حدث | او همان نورست نپذیرد خبث | |||||
شیخ گفت این خود نه جامست و نه می | هین بزیر آ منکرا بنگر بوی | |||||
آمد و دید انگبین خاص بود | کور شد آن دشمن کور و کبود | |||||
گفت پیر آن دم مرید خویش را | رو برای من بجو می ای کیا | |||||
که مرا رنجیست مضطر گشتهام | من ز رنج از مخمصه بگذشتهام | |||||
در ضرورت هست هر مردار پاک | بر سر منکر ز لعنت باد خاک | |||||
گرد خمخانه بر آمد آن مرید | بهر شیخ از هر خمی او میچشید | |||||
در همه خمخانهها او می ندید | گشته بد پر از عسل خم نبید | |||||
گفت ای رندان چه حالست این چه کار | هیچ خمی در نمیبینم عقار | |||||
جمله رندان نزد آن شیخ آمدند | چشم گریان دست بر سر میزدند | |||||
در خرابات آمدی شیخ اجل | جمله میها از قدومت شد عسل | |||||
کردهای مبدل تو می را از حدث | جان ما را هم بدل کن از خبث | |||||
گر شود عالم پر از خون مالمال | کی خورد بندهی خدا الا حلال |