مثنوی معنوی/بقیهی قصهی بنای مسجد اقصی
ظاهر
چون سلیمان کرد آغاز بنا | پاک چون کعبه همایون چون منی | |||||
در بنااش دیده میشد کر و فر | نی فسرده چون بناهای دگر | |||||
در بنا هر سنگ کز که میسکست | فاش سیروا بیهمی گفت از نخست | |||||
همچو از آب و گل آدمکده | نور ز آهک پارهها تابان شده | |||||
سنگ بیحمال آینده شده | وان در و دیوارها زنده شده | |||||
حق همیگوید که دیوار بهشت | نیست چون دیوارها بیجان و زشت | |||||
چون در و دیوار تن با آگهیست | زنده باشد خانه چون شاهنشهیست | |||||
هم درخت و میوه هم آب زلال | با بهشتی در حدیث و در مقال | |||||
زانک جنت را نه ز آلت بستهاند | بلک از اعمال و نیت بستهاند | |||||
این بنا ز آب و گل مرده بدست | وان بنا از طاعت زنده شدست | |||||
این به اصل خویش ماند پرخلل | وان به اصل خود که علمست و عمل | |||||
هم سریر و قصر و هم تاج و ثیاب | با بهشتی در سال و در جواب | |||||
فرش بیفراش پیچیده شود | خانه بیمکناس روبیده شود | |||||
خانهی دل بین ز غم ژولیده شد | بیکناس از توبهای روبیده شد | |||||
تخت او سیار بیحمال شد | حلقه و در مطرب و قوال شد | |||||
هست در دل زندگی دارالخلود | در زبانم چون نمیآید چه سود | |||||
چون سلیمان در شدی هر بامداد | مسجد اندر بهر ارشاد عباد | |||||
پند دادی گه بگفت و لحن و ساز | گه به فعل اعنی رکوعی یا نماز | |||||
پند فعلی خلق را جذابتر | که رسد در جان هر باگوش و کر | |||||
اندر آن وهم امیری کم بود | در حشم تاثیر آن محکم بود |