مثنوی معنوی/بقیهی قصهی آن زاهد کوهی کی نذر کرده بود
ظاهر
اندر آن که بود اشجار و ثمار | بس مرودی کوهی آنجا بیشمار | |||||
گفت آن درویش یا رب با تو من | عهد کردم زین نچینم در زمن | |||||
جز از آن میوه که باد انداختش | من نچینم از درخت منتعش | |||||
مدتی بر نذر خود بودش وفا | تا در آمد امتحانات قضا | |||||
زین سبب فرمود استثنا کنید | گر خدا خواهد به پیمان بر زنید | |||||
هر زمان دل را دگر میلی دهم | هرنفس بر دل دگر داغی نهم | |||||
کل اصباح لنا شان جدید | کل شیء عن مرادی لا یحید | |||||
در حدیث آمد که دل همچون پریست | در بیابانی اسیر صرصریست | |||||
باد پر را هر طرف راند گزاف | گه چپ و گه راست با صد اختلاف | |||||
در حدیث دیگر این دل دان چنان | کب جوشان ز آتش اندر قازغان | |||||
هر زمان دل را دگر رایی بود | آن نه از وی لیک از جایی بود | |||||
پس چرا آمن شوی بر رای دل | عهد بندی تا شوی آخر خجل | |||||
این هم از تاثیر حکمست و قدر | چاه میبیینی و نتوانی حذر | |||||
نیست خود ازمرغ پران این عجب | که نبیند دام و افتد در عطب | |||||
این عجب که دام بیند هم وتد | گر بخواهد ور نخواهد میفتد | |||||
چشم باز و گوش باز و دام پیش | سوی دامی میپرد با پر خویش |