مثنوی معنوی/بقیهی داستان رفتن خواجه به دعوت روستایی سوی ده
ظاهر
| شد ز حد هین باز گرد ای یار گرد | روستایی خواجه را بین خانه برد | |||||
| قصهی اهل سبا یک گوشه نه | آن بگو کان خواجه چون آمد به ده | |||||
| روستایی در تملق شیوه کرد | تا که حزم خواجه را کالیوه کرد | |||||
| از پیام اندر پیام او خیره شد | تا زلال حزم خواجه تیره شد | |||||
| هم ازینجا کودکانش در پسند | نرتع و نلعب بشادی میزدند | |||||
| همچو یوسف کش ز تقدیر عجب | نرتع و نلعب ببرد از ظل آب | |||||
| آن نه بازی بلک جانبازیست آن | حیله و مکر و دغاسازیست آن | |||||
| هرچه از یارت جدا اندازد آن | مشنو آن را کان زیان دارد زیان | |||||
| گر بود آن سود صد در صد مگیر | بهر زر مگسل ز گنجور ای فقیر | |||||
| این شنو که چند یزدان زجر کرد | گفت اصحاب نبی را گرم و سرد | |||||
| زانک بر بانگ دهل در سال تنگ | جمعه را کردند باطل بی درنگ | |||||
| تا نباید دیگران ارزان خرند | زان جلب صرفه ز ما ایشان برند | |||||
| ماند پیغامبر بخلوت در نماز | با دو سه درویش ثابت پر نیاز | |||||
| گفت طبل و لهو و بازرگانیی | چونتان ببرید از ربانیی | |||||
| قد فضضتم نحو قمح هائما | ثم خلیتم نبیا قائما | |||||
| بهر گندم تخم باطل کاشتید | و آن رسول حق را بگذاشتید | |||||
| صحبت او خیر من لهوست و مال | بین کرا بگذاشتی چشمی بمال | |||||
| خود نشد حرص شما را این یقین | که منم رزاق و خیر الرازقین | |||||
| آنک گندم را ز خود روزی دهد | کی توکلهات را ضایع نهد | |||||
| از پی گندم جدا گشتی از آن | که فرستادست گندم ز آسمان | |||||