مثنوی معنوی/بقیهی حکایت نابینا و مصحف
ظاهر
مرد مهمان صبرکرد و ناگهان | کشف گشتش حال مشکل در زمان | |||||
نیمشب آواز قرآن را شنید | جست از خواب آن عجایب را بدید | |||||
که ز مصحف کور میخواندی درست | گشت بیصبر و ازو آن حال جست | |||||
گفت آیا ای عجب با چشم کور | چون همیخوانی همیبینی سطور | |||||
آنچ میخوانی بر آن افتادهای | دست را بر حرف آن بنهادهای | |||||
اصبعت در سیر پیدا میکند | که نظر بر حرف داری مستند | |||||
گفت ای گشته ز جهل تن جدا | این عجب میداری از صنع خدا | |||||
من ز حق در خواستم کای مستعان | بر قرائت من حریصم همچو جان | |||||
نیستم حافظ مرا نوری بده | در دو دیده وقت خواندن بیگره | |||||
باز ده دو دیدهام را آن زمان | که بگیرم مصحف و خوانم عیان | |||||
آمد از حضرت ندا کای مرد کار | ای بهر رنجی به ما اومیدوار | |||||
حسن ظنست و امیدی خوش ترا | که ترا گوید بهر دم برتر آ | |||||
هر زمان که قصد خواندن باشدت | یا ز مصحفها قرائت بایدت | |||||
من در آن دم وا دهم چشم ترا | تا فرو خوانی معظم جوهرا | |||||
همچنان کرد و هر آنگاهی که من | وا گشایم مصحف اندر خواندن | |||||
آن خبیری که نشد غافل ز کار | آن گرامی پادشاه و کردگار | |||||
باز بخشد بینشم آن شاه فرد | در زمان همچون چراغ شبنورد | |||||
زین سبب نبود ولی را اعتراض | هرچه بستاند فرستد اعتیاض | |||||
گر بسوزد باغت انگورت دهد | در میان ماتمی سورت دهد | |||||
آن شل بیدست را دستی دهد | کان غمها را دل مستی دهد | |||||
لا نسلم و اعتراض از ما برفت | چون عوض میآید از مفقود زفت | |||||
چونک بی آتش مرا گرمی رسد | راضیم گر آتشش ما را کشد | |||||
بی چراغی چون دهد او روشنی | گر چراغت شد چه افغان میکنی |