مثنوی معنوی/بعد مکث ایشان متواری در بلاد چین
ظاهر
آن بزرگین گفت ای اخوان من | ز انتظار آمد به لب این جان من | |||||
لا ابالی گشتهام صبرم نماند | مر مرا این صبر در آتش نشاند | |||||
طاقت من زین صبوری طاق شد | راقعهی من عبرت عشاق شد | |||||
من ز جان سیر آمدم اندر فراق | زنده بودن در فراق آمد نفاق | |||||
چند درد فرقتش بکشد مرا | سر ببر تا عشق سر بخشد مرا | |||||
دین من از عشق زنده بودنست | زندگی زین جان و سر ننگ منست | |||||
تیغ هست از جان عاشق گردروب | زانک سیف افتاد محاء الذنوب | |||||
چون غبار تن بشد ماهم بتافت | ماه جان من هوای صاف یافت | |||||
عمرها بر طبل عشقت ای صنم | ان فی متی حیاتی میزنم | |||||
دعوی مرغابی کردست جان | کی ز طوفان بلا دارد فغان | |||||
بط را ز اشکستن کشتی چه غم | کشتیاش بر آب بس باشد قدم | |||||
زنده زین دعوی بود جان و تنم | من ازین دعوی چگونه تن زنم | |||||
خواب میبینم ولی در خواب نه | مدعی هستم ولی کذاب نه | |||||
گر مرا صد بار تو گردن زنی | همچو شمعم بر فروزم روشنی | |||||
آتش ار خرمن بگیرد پیش و پس | شبروان را خرمن آن ماه بس | |||||
کرده یوسف را نهان و مختبی | حیلت اخوان ز یعقوب نبی | |||||
خفیه کردندش به حیلتسازیی | کرد آخر پیرهن غمازیی | |||||
آن دو گفتندش نصیحت در سمر | که مکن ز اخطار خود را بیخبر | |||||
هین منه بر ریشهای ما نمک | هین مخور این زهر بر جلدی و شک | |||||
جز به تدبیر یکی شیخی خبیر | چون روی چون نبودت قلبی بصیر | |||||
وای آن مرغی که ناروییده پر | بر پرد بر اوج و افتد در خطر | |||||
عقل باشد مرد را بال و پری | چون ندارد عقل عقل رهبری | |||||
یا مظفر یا مظفرجوی باش | یا نظرور یا نظرورجوی باش | |||||
بی ز مفتاح خرد این قرع باب | از هوا باشد نه از روی صواب | |||||
عالمی در دام میبین از هوا | وز جراحتهای همرنگ دوا | |||||
مار استادست بر سینه چو مرگ | در دهانش بهر صید اشگرف برگ | |||||
در حشایش چون حشیشی او بپاست | مرغ پندارد که او شاخ گیاست | |||||
چون نشیند بهر خور بر روی برگ | در فتد اندر دهان مار و مرگ | |||||
کرده تمساحی دهان خویش باز | گرد دندانهاش کرمان دراز | |||||
از بقیهی خور که در دندانش ماند | کرمها رویید و بر دندان نشاند | |||||
مرغکان بینند کرم و قوت را | مرج پندارند آن تابوت را | |||||
چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان | در کشدشان و فرو بندد دهان | |||||
این جهان پر ز نقل و پر ز نان | چون دهان باز آن تمساح دان | |||||
بهر کرم و طعمه ای روزیتراش | از فن تمساح دهر آمن مباش | |||||
روبه افتد پهن اندر زیر خاک | بر سر خاکش حبوب مکرناک | |||||
تا بیاید زاغ غافل سوی آن | پای او گیرد به مکر آن مکردان | |||||
صدهزاران مکر در حیوان چو هست | چون بود مکر بشر کو مهترست | |||||
مصحفی در کف چو زینالعابدین | خنجری پر قهر اندر آستین | |||||
گویدت خندان کای مولای من | در دل او بابلی پر سحر و فن | |||||
زهر قاتل صورتش شهدست و شیر | هین مرو بیصحبت پیر خبیر | |||||
جمله لذات هوا مکرست و زرق | سوز و تاریکیست گرد نور برق | |||||
برق نور کوته و کذب و مجاز | گرد او ظلمات و راه تو دراز | |||||
نه به نورش نامه توانی خواندن | نه به منزل اسپ دانی راندن | |||||
لیک جرم آنک باشی رهن برق | از تو رو اندر کشد انوار شرق | |||||
میکشاند مکر برقت بیدلیل | در مفازهی مظلمی شب میل میل | |||||
بر که افتی گاه و در جوی اوفتی | گه بدین سو گه بدان سوی اوفتی | |||||
خود نبینی تو دلیل ای جاهجو | ور ببینی رو بگردانی ازو | |||||
که سفر کردم درین ره شصت میل | مر مرا گمراه گوید این دلیل | |||||
گر نهم من گوش سوی این شگفت | ز امر او راهم ز سر باید گرفت | |||||
من درین ره عمر خود کردم گرو | هرچه بادا باد ای خواجه برو | |||||
راه کردی لیک در ظن چو برق | عشر آن ره کن پی وحی چو شرق | |||||
ظن لایغنی من الحق خواندهای | وز چنان برقی ز شرقی ماندهای | |||||
هی در آ در کشتی ما ای نژند | یا تو آن کشتی برین کشتی ببند | |||||
گوید او چون ترک گیرم گیر و دار | چون روم من در طفیلت کوروار | |||||
کور با رهبر به از تنها یقین | زان یکی ننگست و صد ننگست ازین | |||||
میگریزی از پشه در کزدمی | میگریزی در یمی تو از نمی | |||||
میگریزی از جفاهای پدر | در میان لوطیان و شور و شر | |||||
میگریزی همچو یوسف ز اندهی | تا ز نرتع نلعب افتی در چهی | |||||
در چه افتی زین تفرج همچو او | مر ترا لیک آن عنایت یار کو | |||||
گر نبودی آن به دستوری پدر | برنیاوردی ز چه تا حشر سر | |||||
آن پدر بهر دل او اذن داد | گفت چون اینست میلت خیر باد | |||||
هر ضریری کز مسیحی سر کشد | او جهودانه بماند از رشد | |||||
قابل ضو بود اگر چه کور بود | شد ازین اعراض او کور و کبود | |||||
گویدش عیسی بزن در من دو دست | ای عمی کحل عزیزی با منست | |||||
از من ار کوری بیابی روشنی | بر قمیص یوسف جان بر زنی | |||||
کار و باری کت رسد بعد شکست | اندر آن اقبال و منهاج رهست | |||||
کار و باری که ندارد پا و سر | ترک کن هی پیر خر ای پیر خر | |||||
غیر پیر استاد و سرلشکر مباد | پیر گردون نی ولی پیر رشاد | |||||
در زمان چون پیر را شد زیردست | روشنایی دید آن ظلمتپرست | |||||
شرط تسلیم است نه کار دراز | سود نبود در ضلالت ترکتاز | |||||
من نجویم زین سپس راه اثیر | پیر جویم پیر جویم پیر پیر | |||||
پیر باشد نردبان آسمان | تیر پران از که گردد از کمان | |||||
نه ز ابراهیم نمرود گران | کرد با کرکس سفر بر آسمان | |||||
از هوا شد سوی بالا او بسی | لیک بر گردون نپرد کرکسی | |||||
گفتش ابراهیم ای مرد سفر | کرکست من باشم اینت خوبتر | |||||
چون ز من سازی به بالا نردبان | بی پریدن بر روی بر آسمان | |||||
آنچنان که میرود تا غرب و شرق | بی ز زاد و راحله دل همچو برق | |||||
آنچنان که میرود شب ز اغتراب | حس مردم شهرها در وقت خواب | |||||
آنچنان که عارف از راه نهان | خوش نشسته میرود در صد جهان | |||||
گر ندادستش چنین رفتار دست | این خبرها زان ولایت از کیست | |||||
این خبرها وین روایات محق | صد هزاران پیر بر وی متفق | |||||
یک خلافی نی میان این عیون | آنچنان که هست در علم ظنون | |||||
آن تحری آمد اندر لیل تار | وین حضور کعبه و وسط نهار | |||||
خیز ای نمرود پر جوی از کسان | نردبانی نایدت زین کرکسان | |||||
عقل جزوی کرکس آمد ای مقل | پر او با جیفهخواری متصل | |||||
عقل ابدالان چو پر جبرئیل | میپرد تا ظل سدره میل میل | |||||
باز سلطانم گشم نیکوپیم | فارغ از مردارم و کرکس نیم | |||||
ترک کرکس کن که من باشم کست | یک پر من بهتر از صد کرکست | |||||
چند بر عمیا دوانی اسپ را | باید استا پیشه را و کسپ را | |||||
خویشتن رسوا مکن در شهر چین | عاقلی جو خویش از وی در مچین | |||||
آن چه گوید آن فلاطون زمان | هین هوا بگار و رو بر وفق آن | |||||
جمله میگویند اندر چین به جد | بهر شاه خویشتن که لم یلد | |||||
شاه ما خود هیچ فرزندی نزاد | بلک سوی خویش زن را ره نداد | |||||
هر که از شاهان ازین نوعش بگفت | گردنش با تیغ بران کرد جفت | |||||
شاه گوید چونک گفتی این مقال | یا بکن ثابت که دارم من عیال | |||||
مر مرا دختر اگر ثابت کنی | یافتی از تیغ تیزم آمنی | |||||
ورنه بیشک من ببرم حلق تو | ای بگفته لاف کذب آمیغ تو | |||||
بنگر ای از جهل گفته ناحقی | پر ز سرهای بریده خندقی | |||||
خندقی از قعر خندق تا گلو | پر ز سرهای بریده زین غلو | |||||
جمله اندر کار این دعوی شدند | گردن خود را بدین دعوی زدند | |||||
هان ببین این را به چشم اعتبار | این چنین دعوی میندیش و میار | |||||
تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما | کی برین میدارد ای دادر ترا | |||||
گر رود صد سال آنک آگاه نیست | بر عما آن از حساب راه نیست | |||||
بیسلاحی در مرو در معرکه | همچو بیباکان مرو در تهلکه | |||||
این همه گفتند و گفت آن ناصبور | که مرا زین گفتهها آید نفور | |||||
سینه پر آتش مرا چون منقل است | کشت کامل گشت وقت منجل است | |||||
صدر را صبری بد اکنون آن نماد | بر مقام صبر عشق آتش نشاند | |||||
صبر من مرد آن شبی که عشق زاد | درگذشت او حاضران را عمر باد | |||||
ای محدث از خطاب و از خطوب | زان گذشتم آهن سردی مکوب | |||||
سرنگونم هی رها کن پای من | فهم کو در جملهی اجزای من | |||||
اشترم من تا توانم میکشم | چون فتادم زار با کشتن خوشم | |||||
پر سر مقطوع اگر صد خندق است | پیش درد من مزاج مطلق است | |||||
من نخواهم زد دگر از خوف و بیم | این چنین طبل هوا زیر گلیم | |||||
من علم اکنون به صحرا میزنم | یا سراندازی و یا روی صنم | |||||
حلق کو نبود سزای آن شراب | آن بریده به به شمشیر و ضراب | |||||
دیده کو نبود ز وصلش در فره | آن چنان دیده سپید کور به | |||||
گوش کان نبود سزای راز او | بر کنش که نبود آن بر سر نکو | |||||
اندر آن دستی که نبود آن نصاب | آن شکسته به به ساطور قصاب | |||||
آنچنان پایی که از رفتار او | جان نپیوندد به نرگس زار او | |||||
آنچنان پا در حدید اولیترست | که آنچنان پا عاقبت درد سرست |