مثنوی معنوی/برون رفتن به سوی آن درخت
ظاهر
چون برون رفتند سوی آن درخت | گفت دستش را سپس بندید سخت | |||||
تا گناه و جرم او پیدا کنم | تا لوای عدل بر صحرا زنم | |||||
گفت ای سگ جد او را کشتهای | تو غلامی خواجه زین رو گشتهای | |||||
خواجه را کشتی و بردی مال او | کرد یزدان آشکارا حال او | |||||
آن زنت او را کنیزک بوده است | با همین خواجه جفا بنموده است | |||||
هر چه زو زایید ماده یا که نر | ملک وارث باشد آنها سر بسر | |||||
تو غلامی کسب و کارت ملک اوست | شرع جستی شرع بستان رو نکوست | |||||
خواجه را کشتی باستم زار زار | هم برینجا خواجه گویان زینهار | |||||
کارد از اشتاب کردی زیر خاک | از خیالی که بدیدی سهمناک | |||||
نک سرش با کارد در زیر زمین | باز کاوید این زمین را همچنین | |||||
نام این سگ هم نبشته کارد بر | کرد با خواجه چنین مکر و ضرر | |||||
همچنان کردند چون بشکافتند | در زمین آن کارد و سر را یافتند | |||||
ولوله در خلق افتاد آن زمان | هر یکی زنار ببرید از میان | |||||
بعد از آن گفتش بیا ای دادخواه | داد خود بستان بدان روی سیاه |