مثنوی معنوی/بردن روبه خر را پیش شیر
ظاهر
چونک بر کوهش بسوی مرج برد | تا کند شیرش به حمله خرد و مرد | |||||
دور بود از شیر و آن شیر از نبرد | تا به نزدیک آمدن صبری نکرد | |||||
گنبدی کرد از بلندی شیر هول | خود نبودش قوت و امکان حول | |||||
خر ز دورش دید و برگشت و گریز | تا به زیر کوه تازان نعل ریز | |||||
گفت روبه شیر را ای شاه ما | چون نکردی صبر در وقت وغا | |||||
تا به نزدیک تو آید آن غوی | تا باندک حملهای غالب شوی | |||||
مکر شیطانست تعجیل و شتاب | لطف رحمانست صبر و احتساب | |||||
دور بود و حمله را دید و گریخت | ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت | |||||
گفت من پنداشتم بر جاست زور | تا بدین حد میندانستم فتور | |||||
نیز جوع و حاجتم از حد گذشت | صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت | |||||
گر توانی بار دیگر از خرد | باز آوردن مر او را مسترد | |||||
منت بسیار دارم از تو من | جهد کن باشد بیاریاش به فن | |||||
گفت آری گر خدا یاری دهد | بر دل او از عمی مهری نهد | |||||
پس فراموشش شود هولی که دید | از خری او نباشد این بعید | |||||
لیک چون آرم من او را بر متاز | تا ببادش ندهی از تعجیل باز | |||||
گفت آری تجربه کردم که من | سخت رنجورم مخلخل گشته تن | |||||
تا به نزدیکم نیاید خر تمام | من نجنبم خفته باشم در قوام | |||||
رفت روبه گفت ای شه همتی | تا بپوشد عقل او را غفلتی | |||||
توبهها کردست خر با کردگار | که نگردد غرهی هر نابکار | |||||
توبههااش را به فن بر هم زنیم | ما عدوی عقل و عهد روشنیم | |||||
کلهی خر گوی فرزندان ماست | فکرتش بازیچهی دستان ماست | |||||
عقل که آن باشد ز دوران زحل | پیش عقل کل ندارد آن محل | |||||
از عطارد وز زحل دانا شد او | ما ز داد کردگار لطفخو | |||||
علم الانسان خم طغرای ماست | علم عند الله مقصدهای ماست | |||||
تربیهی آن آفتاب روشنیم | ربی الاعلی از آن رو میزنیم | |||||
تجربه گر دارد او با این همه | بشکند صد تجربه زین دمدمه | |||||
بوک توبه بشکند آن سستخو | در رسد شومی اشکستن درو |