مثنوی معنوی/باقی قصهی اهل سبا
ظاهر
| آن سبا ز اهل صبا بودند و خام | کارشان کفران نعمت با کرام | |||||
| باشد آن کفران نعمت در مثال | که کنی با محسن خود تو جدال | |||||
| که نمیباید مرا این نیکوی | من برنجم زین چه رنجم میشوی | |||||
| لطف کن این نیکوی را دور کن | من نخواهم چشم زودم کور کن | |||||
| پس سبا گفتند باعد بیننا | شیننا خیر لنا خذ زیننا | |||||
| ما نمیخواهیم این ایوان و باغ | نه زنان خوب و نه امن و فراغ | |||||
| شهرها نزدیک همدیگر بدست | آن بیابانست خوش کانجا ددست | |||||
| یطلب الانسان فی الصیف الشتا | فاذا جاء الشتا انکر ذا | |||||
| فهو لا یرضی بحال ابدا | لا بضیق لا بعیش رغدا | |||||
| قتل الانسان ما اکفره | کلما نال هدی انکره | |||||
| نفس زین سانست زان شد کشتنی | اقتلوا انفسکم گفت آن سنی | |||||
| خار سه سویست هر چون کش نهی | در خلد وز زخم او تو کی جهی | |||||
| آتش ترک هوا در خار زن | دست اندر یار نیکوکار زن | |||||
| چون ز حد بردند اصحاب سبا | که بپیش ما وبا به از صبا | |||||
| ناصحانشان در نصیحت آمدند | از فسوق و کفر مانع میشدند | |||||
| قصد خون ناصحان میداشتند | تخم فسق و کافری میکاشتند | |||||
| چون قضا آید شود تنگ این جهان | از قضا حلوا شود رنج دهان | |||||
| گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا | تحجب الابصار اذ جاء القضا | |||||
| چشم بسته میشود وقت قضا | تا نبیند چشم کحل چشم را | |||||
| مکر آن فارس چو انگیزید گرد | آن غبارت ز استغاثت دور کرد | |||||
| سوی فارس رو مرو سوی غبار | ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار | |||||
| گفت حق آن را که این گرگش بخورد | دید گرد گرگ چون زاری نکرد | |||||
| او نمیدانست گرد گرگ را | با چنین دانش چرا کرد او چرا | |||||
| گوسفندان بوی گرگ با گزند | میبدانند و بهر سو میخزند | |||||
| مغز حیوانات بوی شیر را | میبداند ترک میگوید چرا | |||||
| بوی شیر خشم دیدی باز گرد | با مناجات و حذر انباز گرد | |||||
| وا نگشتند آن گروه از گرد گرگ | گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ | |||||
| بر درید آن گوسفندان را بخشم | که ز چوپان خرد بستند چشم | |||||
| چند چوپانشان بخواند و نامدند | خاک غم در چشم چوپان میزدند | |||||
| که برو ما از تو خود چوپانتریم | چون تبع گردیم هر یک سروریم | |||||
| طعمهی گرگیم و آن یار نه | هیزم ناریم و آن عار نه | |||||
| حمیتی بد جاهلیت در دماغ | بانگ شومی بر دمنشان کرد زاغ | |||||
| بهر مظلومان همیکندند چاه | در چه افتادند و میگفتند آه | |||||
| پوستین یوسفان بکشافتند | آنچ میکردند یک یک یافتند | |||||
| کیست آن یوسف دل حقجوی تو | چون اسیری بسته اندر کوی تو | |||||
| جبرئیلی را بر استن بستهای | پر و بالش را به صد جا خستهای | |||||
| پیش او گوساله بریان آوری | گه کشی او را به کهدان آوری | |||||
| که بخور اینست ما را لوت و پوت | نیست او را جز لقاء الله قوت | |||||
| زین شکنجه و امتحان آن مبتلا | میکند از تو شکایت با خدا | |||||
| کای خدا افغان ازین گرگ کهن | گویدش نک وقت آمد صبر کن | |||||
| داد تو وا خواهم از هر بیخبر | داد کی دهد جز خدای دادگر | |||||
| او همیگوید که صبرم شد فنا | در فراق روی تو یا ربنا | |||||
| احمدم در مانده در دست یهود | صالحم افتاده در حبس ثمود | |||||
| ای سعادتبخش جان انبیا | یا بکش یا باز خوانم یا بیا | |||||
| با فراقت کافران را نیست تاب | میگود یا لیتنی کنت تراب | |||||
| حال او اینست کو خود زان سوست | چون بود بی تو کسی کان توست | |||||
| حق همیگوید که آری ای نزه | لیک بشنو صبر آر و صبر به | |||||
| صبح نزدیکست خامش کم خروش | من همیکوشم پی تو تو مکوش | |||||