پرش به محتوا

مثنوی معنوی/باقی قصه‌ی اهل سبا

از ویکی‌نبشته
دفتر سوم مثنوی از مولوی
(باقی قصه‌ی اهل سبا)
  آن سبا ز اهل صبا بودند و خام کارشان کفران نعمت با کرام  
  باشد آن کفران نعمت در مثال که کنی با محسن خود تو جدال  
  که نمی‌باید مرا این نیکوی من برنجم زین چه رنجم می‌شوی  
  لطف کن این نیکوی را دور کن من نخواهم چشم زودم کور کن  
  پس سبا گفتند باعد بیننا شیننا خیر لنا خذ زیننا  
  ما نمی‌خواهیم این ایوان و باغ نه زنان خوب و نه امن و فراغ  
  شهرها نزدیک همدیگر بدست آن بیابانست خوش کانجا ددست  
  یطلب الانسان فی الصیف الشتا فاذا جاء الشتا انکر ذا  
  فهو لا یرضی بحال ابدا لا بضیق لا بعیش رغدا  
  قتل الانسان ما اکفره کلما نال هدی انکره  
  نفس زین سانست زان شد کشتنی اقتلوا انفسکم گفت آن سنی  
  خار سه سویست هر چون کش نهی در خلد وز زخم او تو کی جهی  
  آتش ترک هوا در خار زن دست اندر یار نیکوکار زن  
  چون ز حد بردند اصحاب سبا که بپیش ما وبا به از صبا  
  ناصحانشان در نصیحت آمدند از فسوق و کفر مانع می‌شدند  
  قصد خون ناصحان می‌داشتند تخم فسق و کافری می‌کاشتند  
  چون قضا آید شود تنگ این جهان از قضا حلوا شود رنج دهان  
  گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا تحجب الابصار اذ جاء القضا  
  چشم بسته می‌شود وقت قضا تا نبیند چشم کحل چشم را  
  مکر آن فارس چو انگیزید گرد آن غبارت ز استغاثت دور کرد  
  سوی فارس رو مرو سوی غبار ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار  
  گفت حق آن را که این گرگش بخورد دید گرد گرگ چون زاری نکرد  
  او نمی‌دانست گرد گرگ را با چنین دانش چرا کرد او چرا  
  گوسفندان بوی گرگ با گزند می‌بدانند و بهر سو می‌خزند  
  مغز حیوانات بوی شیر را می‌بداند ترک می‌گوید چرا  
  بوی شیر خشم دیدی باز گرد با مناجات و حذر انباز گرد  
  وا نگشتند آن گروه از گرد گرگ گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ  
  بر درید آن گوسفندان را بخشم که ز چوپان خرد بستند چشم  
  چند چوپانشان بخواند و نامدند خاک غم در چشم چوپان می‌زدند  
  که برو ما از تو خود چوپان‌تریم چون تبع گردیم هر یک سروریم  
  طعمه‌ی گرگیم و آن یار نه هیزم ناریم و آن عار نه  
  حمیتی بد جاهلیت در دماغ بانگ شومی بر دمنشان کرد زاغ  
  بهر مظلومان همی‌کندند چاه در چه افتادند و می‌گفتند آه  
  پوستین یوسفان بکشافتند آنچ می‌کردند یک یک یافتند  
  کیست آن یوسف دل حق‌جوی تو چون اسیری بسته اندر کوی تو  
  جبرئیلی را بر استن بسته‌ای پر و بالش را به صد جا خسته‌ای  
  پیش او گوساله بریان آوری گه کشی او را به کهدان آوری  
  که بخور اینست ما را لوت و پوت نیست او را جز لقاء الله قوت  
  زین شکنجه و امتحان آن مبتلا می‌کند از تو شکایت با خدا  
  کای خدا افغان ازین گرگ کهن گویدش نک وقت آمد صبر کن  
  داد تو وا خواهم از هر بی‌خبر داد کی دهد جز خدای دادگر  
  او همی‌گوید که صبرم شد فنا در فراق روی تو یا ربنا  
  احمدم در مانده در دست یهود صالحم افتاده در حبس ثمود  
  ای سعادت‌بخش جان انبیا یا بکش یا باز خوانم یا بیا  
  با فراقت کافران را نیست تاب می‌گود یا لیتنی کنت تراب  
  حال او اینست کو خود زان سوست چون بود بی تو کسی کان توست  
  حق همی‌گوید که آری ای نزه لیک بشنو صبر آر و صبر به  
  صبح نزدیکست خامش کم خروش من همی‌کوشم پی تو تو مکوش