مثنوی معنوی/باقی قصهی ابراهیم ادهم قدسالله سره
ظاهر
بر سر تختی شنید آن نیکنام | طقطقی و های و هویی شب ز بام | |||||
گامهای تند بر بام سرا | گفت با خود این چنین زهره کرا | |||||
بانگ زد بر روزن قصر او که کیست | این نباشد آدمی مانا پریست | |||||
سر فرو کردند قومی بوالعجب | ما همی گردیم شب بهر طلب | |||||
هین چه میجویید گفتند اشتران | گفت اشتر بام بر کی جست هان | |||||
پس بگفتندش که تو بر تخت جاه | چون همی جویی ملاقات اله | |||||
خود همان بد دیگر او را کس ندید | چون پری از آدمی شد ناپدید | |||||
معنیاش پنهان و او در پیش خلق | خلق کی بینند غیر ریش و دلق | |||||
چون ز چشم خویش و خلقان دور شد | همچو عنقا در جهان مشهور شد | |||||
جان هر مرغی که آمد سوی قاف | جملهی عالم ازو لافند لاف | |||||
چون رسید اندر سبا این نور شرق | غلغلی افتاد در بلقیس و خلق | |||||
روحهای مرده جمله پر زدند | مردگان از گور تن سر بر زدند | |||||
یک دگر را مژده میدادند هان | نک ندایی میرسد از آسمان | |||||
زان ندا دینها همیگردند گبز | شاخ و برگ دل همی گردند سبز | |||||
از سلیمان آن نفس چون نفخ صور | مردگان را وا رهانید از قبور | |||||
مر ترا بادا سعادت بعد ازین | این گذشت الله اعلم بالیقین |