مثنوی معنوی/باز دادن شاه گنجنامه را به آن فقیر کی بگیر ما از سر این برخاستیم
ظاهر
چونک رقعهی گنج پر آشوب را | شه مسلم داشت آن مکروب را | |||||
گشت آمن او ز خصمان و ز نیش | رفت و میپیچید در سودای خویش | |||||
یار کرد او عشق درداندیش را | کلب لیسد خویش ریش خویش را | |||||
عشق را در پیچش خود یار نیست | محرمش در ده یکی دیار نیست | |||||
نیست از عاشق کسی دیوانهتر | عقل از سودای او کورست و کر | |||||
زآنک این دیوانگی عام نیست | طب را ارشاد این احکام نیست | |||||
گر طبیبی را رسد زین گون جنون | دفتر طب را فرو شوید به خون | |||||
طب جملهی عقلها منقوش اوست | روی جمله دلبران روپوش اوست | |||||
روی در روی خود آر ای عشقکیش | نیست ای مفتون ترا جز خویش خویش | |||||
قبله از دل ساخت آمد در دعا | لیس للانسان الا ما سعی | |||||
پیش از آن کو پاسخی بشنیده بود | سالها اندر دعا پیچیده بود | |||||
بیاجابت بر دعاها میتنید | از کرم لبیک پنهان میشنید | |||||
چونک بیدف رقص میکرد آن علیل | ز اعتماد جود خلاق جلیل | |||||
سوی او نه هاتف و نه پیک بود | گوش اومیدش پر از لبیک بود | |||||
بیزبان میگفت اومیدش تعال | از دلش میروفت آن دعوت ملال | |||||
آن کبوتر را که بام آموختست | تو مخوان میرانش کان پر دوختست | |||||
ای ضیاء الحق حسامالدین برانش | کز ملاقات تو بر رستست جانش | |||||
گر برانی مرغ جانش از گزاف | هم بگرد بام تو آرد طواف | |||||
چینه و نقلش همه بر بام تست | پر زنان بر اوج مست دام تست | |||||
گر دمی منکر شود دزدانه روح | در ادای شکرت ای فتح و فتوح | |||||
شحنهی عشق مکرر کینهاش | طشت آتش مینهد بر سینهاش | |||||
که بیا سوی مه و بگذر ز گرد | شاه عشقت خواند زوتر باز گرد | |||||
گرد این بام و کبوترخانه من | چون کبوتر پر زنم مستانه من | |||||
جبرئیل عشقم و سدرهم توی | من سقیمم عیسی مریم توی | |||||
جوش ده آن بحر گوهربار را | خوش بپرس امروز این بیمار را | |||||
چون تو آن او شدی بحر آن اوست | گرچه این دم نوبت بحران اوست | |||||
این خود آن نالهست کو کرد آشکار | آنچ پنهانست یا رب زینهار | |||||
دو دهان داریم گویا همچو نی | یک دهان پنهانست در لبهای وی | |||||
یک دهان نالان شده سوی شما | های هویی در فکنده در هوا | |||||
لیک داند هر که او را منظرست | که فغان این سری هم زان سرست | |||||
دمدمهی این نای از دمهای اوست | های هوی روح از هیهای اوست | |||||
گر نبودی با لبش نی را سمر | نی جهان را پر نکردی از شکر | |||||
با کی خفتی وز چه پهلو خاستی | که چنین پر جوش چون دریاستی | |||||
یا ابیت عند ربی خواندی | در دل دریای آتش راندی | |||||
نعرهی یا نار کونی باردا | عصمت جان تو گشت ای مقتدا | |||||
ای ضیاء الحق حسام دین و دل | کی توان اندود خورشیدی به گل | |||||
قصد کردستند این گلپارهها | که بپوشانند خورشید ترا | |||||
در دل که لعلها دلال تست | باغها از خنده مالامال تست | |||||
محرم مردیت را کو رستمی | تا ز صد خرمن یکی جو گفتمی | |||||
چون بخواهم کز سرت آهی کنم | چون علی سر را فرو چاهی کنم | |||||
چونک اخوان را دل کینهورست | یوسفم را قعر چه اولیترست | |||||
مست گشتم خویش بر غوغا زنم | چه چه باشد خیمه بر صحرا زنم | |||||
بر کف من نه شراب آتشین | وانگه آن کر و فر مستانه بین | |||||
منتظر گو باش بی گنج آن فقیر | زآنک ما غرقیم این دم در عصیر | |||||
از خدا خواه ای فقیر این دم پناه | از من غرقه شده یاری مخواه | |||||
که مرا پروای آن اسناد نیست | از خود و از ریش خویشم یاد نیست | |||||
باد سبلت کی بگنجد و آب رو | در شرابی که نگنجد تار مو | |||||
در ده ای ساقی یکی رطلی گران | خواجه را از ریش و سبلت وا رهان | |||||
نخوتش بر ما سبالی میزند | لیک ریش از رشک ما بر میکند | |||||
مات او و مات او و مات او | که همیدانیم تزویرات او | |||||
از پس صد سال آنچ آید ازو | پیر میبیند معین مو به مو | |||||
اندر آیینه چه بیند مرد عام | که نبیند پیر اندر خشت خام | |||||
آنچ لحیانی به خانهی خود ندید | هست بر کوسه یکایک آن پدید | |||||
رو به دریایی که ماهیزادهای | همچو خس در ریش چون افتادهای | |||||
خس نهای دور از تو رشک گوهری | در میان موج و بحر اولیتری | |||||
بحر وحدانست جفت و زوج نیست | گوهر و ماهیش غیر موج نیست | |||||
ای محال و ای محال اشراک او | دور از آن دریا و موج پاک او | |||||
نیست اندر بحر شرک و پیچ پیچ | لیک با احول چه گویم هیچ هیچ | |||||
چونک جفت احولانیم ای شمن | لازم آید مشرکانه دم زدن | |||||
آن یکیی زان سوی وصفست و حال | جز دوی ناید به میدان مقال | |||||
یا چو احول این دوی را نوش کن | یا دهان بر دوز و خوش خاموش کن | |||||
یا به نوبت گه سکوت و گه کلام | احولانه طبل میزن والسلام | |||||
چون ببینی محرمی گو سر جان | گل ببینی نعره زن چون بلبلان | |||||
چون ببینی مشک پر مکر و مجاز | لب ببند و خویشتن را خنب ساز | |||||
دشمن آبست پیش او مجنب | ورنه سنگ جهل او بشکست خنب | |||||
با سیاستهای جاهل صبر کن | خوش مدارا کن به عقل من لدن | |||||
صبر با نااهل اهلان را جلاست | صبر صافی میکند هر جا دلیست | |||||
آتش نمرود ابراهیم را | صفوت آیینه آمد در جلا | |||||
جور کفر نوحیان و صبر نوح | نوح را شد صیقل مرآت روح |