مثنوی معنوی/باز جواب گفتن آن کافر جبری آن سنی را
ظاهر
کافر جبری جواب آغاز کرد | که از آن حیران شد آن منطیق مرد | |||||
لیک گر من آن جوابات و سال | جمله را گویم بمانم زین مقال | |||||
زان مهمتر گفتنیها هستمان | که بدان فهم تو به یابد نشان | |||||
اندکی گفتیم زان بحث ای عتل | ز اندکی پیدا بود قانون کل | |||||
همچنین بحثست تا حشر بشر | در میان جبری و اهل قدر | |||||
گر فرو ماندی ز دفع خصم خویش | مذهب ایشان بر افتادی ز پیش | |||||
چون برونشوشان نبودی در جواب | پس رمیدندی از آن راه تباب | |||||
چونک مقضی بد دوام آن روش | میدهدشان از دلایل پرورش | |||||
تا نگردد ملزم از اشکال خصم | تا بود محجوب از اقبال خصم | |||||
تا که این هفتاد و دو ملت مدام | در جهان ماند الی یوم القیام | |||||
چون جهان ظلمتست و غیب این | از برای سایه میباید زمین | |||||
تا قیامت ماند این هفتاد و دو | کم نیاید مبتدع را گفت و گو | |||||
عزت مخزن بود اندر بها | که برو بسیار باشد قفلها | |||||
عزت مقصد بود ای ممتحن | پیچ پیچ راه و عقبه و راهزن | |||||
عزت کعبه بود و آن نادیه | رهزنی اعراب و طول بادیه | |||||
هر روش هر ره که آن محمود نیست | عقبهای و مانعی و رهزنیست | |||||
این روش خصم و حقود آن شده | تا مقلد در دو ره حیران شده | |||||
صدق هر دو ضد بیند در روش | هر فریقی در ره خود خوش منش | |||||
گر جوابش نیست میبندد ستیز | بر همان دم تا به روز رستخیز | |||||
که مهان ما بدانند این جواب | گرچه از ما شد نهان وجه صواب | |||||
پوزبند وسوسه عشقست و بس | ورنه کی وسواس را بستست کس | |||||
عاشقی شو شاهدی خوبی بجو | صید مرغابی همیکن جو بجو | |||||
کی بری زان آب کان آبت برد | کی کنی زان فهم فهمت را خورد | |||||
غیر این معقولها معقولها | یابی اندر عشق با فر و بها | |||||
غیر این عقل تو حق را عقلهاست | که بدان تدبیر اسباب سماست | |||||
که بدین عقل آوری ارزاق را | زان دگر مفرش کنی اطباق را | |||||
چون ببازی عقل در عشق صمد | عشر امثالت دهد یا هفتصد | |||||
آن زنان چون عقلها درباختند | بر رواق عشق یوسف تاختند | |||||
عقلشان یکدم ستد ساقی عمر | سیر گشتند از خرد باقی مرد | |||||
اصل صد یوسف جمال ذوالجلال | ای کم از زن شو فدای آن جمال | |||||
عشق برد بحث را ای جان و بس | کو ز گفت و گو شود فریاد رس | |||||
حیرتی آید ز عشق آن نطق را | زهره نبود که کند او ماجرا | |||||
که بترسد گر جوابی وا دهد | گوهری از لنج او بیرون فتد | |||||
لب ببندد سخت او از خیر و شر | تا نباید کز دهان افتد گهر | |||||
همچنانک گفت آن یار رسول | چون نبی بر خواندی بر ما فصول | |||||
آن رسول مجتبی وقت نثار | خواستی از ما حضور و صد وقار | |||||
آنچنان که بر سرت مرغی بود | کز فواتش جان تو لرزان شود | |||||
پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا | تا نگیرد مرغ خوب تو هوا | |||||
دم نیاری زد ببندی سرفه را | تا نباید که بپرد آن هما | |||||
ور کست شیرین بگوید یا ترش | بر لب انگشتی نهی یعنی خمش | |||||
حیرت آن مرغست خاموشت کند | بر نهد سردیگ و پر جوشت کند |