مثنوی معنوی/باز جواب انبیا علیهم السلام ایشان را
ظاهر
انبیا گفتند نومیدی بدست | فضل و رحمتهای باری بیحدست | |||||
از چنین محسن نشاید ناامید | دست در فتراک این رحمت زنید | |||||
ای بسا کارا که اول صعب گشت | بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت | |||||
بعد نومیدی بسی اومیدهاست | از پس ظلمت بسی خورشیدهاست | |||||
خود گرفتم که شما سنگین شدیت | قفلها بر گوش و بر دل بر زدیت | |||||
هیچ ما را با قبولی کار نیست | کار ما تسلیم و فرمان کردنیست | |||||
او بفرمودستمان این بندگی | نیست ما را از خود این گویندگی | |||||
جان برای امر او داریم ما | گر به ریگی گوید او کاریم ما | |||||
غیر حق جان نبی را یار نیست | با قبول و رد خلقش کار نیست | |||||
مزد تبلیغ رسالاتش ازوست | زشت و دشمنرو شدیم از بهر دوست | |||||
ما برین درگه ملولان نیستیم | تا ز بعد راه هر جا بیستیم | |||||
دل فرو بسته و ملول آنکس بود | کز فراق یار در محبس بود | |||||
دلبر و مطلوب با ما حاضرست | در نثار رحمتش جان شاکرست | |||||
در دل ما لالهزار و گلشنیست | پیری و پژمردگی را راه نیست | |||||
دایما تر و جوانیم و لطیف | تازه و شیرین و خندان و ظریف | |||||
پیش ما صد سال و یکساعت یکیست | که دراز و کوته از ما منفکیست | |||||
آن دراز و کوتهی در جسمهاست | آن دراز و کوته اندر جان کجاست | |||||
سیصد و نه سال آن اصحاب کهف | پیششان یک روز بی اندوه و لهف | |||||
وانگهی بنمودشان یک روز هم | که به تن باز آمد ارواح از عدم | |||||
چون نباشد روز و شب یا ماه و سال | کی بود سیری و پیری و ملال | |||||
در گلستان عدم چون بیخودیست | مستی از سغراق لطف ایزدیست | |||||
لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد | کی بوهم آرد جعل انفاس ورد | |||||
نیست موهوم ار بدی موهوم آن | همچو موهومان شدی معدوم آن | |||||
دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت | هیچ تابد روی خوب از خوک زشت | |||||
هین گلوی خود مبر هان ای مهان | اینچنین لقمه رسیده تا دهان | |||||
راههای صعب پایان بردهایم | ره بر اهل خویش آسان کردهایم |